ویرگول
ورودثبت نام
مريم كشاورزيان
مريم كشاورزيان
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

نمی‌خواستم برگردم.

نمی‌خواستم برگردم. اصلابه من ربطی نداشت. من کار خودم را داشتم، راه خودم را می‌رفتم.

ناسپاسی، حد و حساب داره. یکروز، یکماه، یکسال، تمامی نداره. هر روز بدتر از دیروز. هر چه می‌ریسم پنبه می‌کنند.

پدر، دلش به حال بچه نمی‌سوزد. برادر جانِ برادرش را می‌گیرد. من چرا باید دغدعه داشته باشم. بروم و بیایم و بروبم، دوباره همان آش و همان کاسه. همان سیاهی و پلشتی، همان به‌هم ریختگی. حتی نمی‌گذارند عرق پایم خشک شود.

مثل مادری که صد بچه تخس دارد، که راه می‌روند و می‌خورند و می‌ریزند و می‌پاشند.

باز خوش بحال آن مادر، بالاخره یکروز بچه‌هایش بزرگ می‌شوند، اهل و عاقل می‌شوند. من چه شانسی دارم، بخدا اگر یکی از اینها عاقل شود. دست به دامن چه کسی بشوم. خدا خودش دست به دامن من شده است، صدایم کرده بیا، هر چه گفتم نمی‌آیم، قهرم و با کسی هم شوخی ندارم، قبول نکرد.

حتی وعده وعید هم نمی‌دهد دلم خوش شود. بی‌جیره و مواجیب. گفتم محال است کوتاه بیایم. خلاصه راضی نمی‌شدم تا اینکه یک گوشه، بالای کوه مرا نشانده و اشاره می‌کند که نگاه کن.

چشمم سیاهی رفت، دل‌پیچه گرفتم، داشتم سقوط می‌کردم، نه بخاطر آن ابر خاکستری که ابر نیست، بلکه دیدم وسط این همه سیاهی، در کوچه و خیابان، بچه‌ها در رفت و آمدند.

اول فکر کردم باز پدر و مادرشان، بساط گردش و تفریح علم کردند، بعد دیدم نه!

ای دل غافل، همه کیف و کوله مدرسه دارند. برگشتم نگاهی به درگاهش انداختم، دیدم حق دارد دلش بسوزد، این طفل معصوم‌ها دارند قربانی می‌شوند.

کاشف به عمل آمد که حضرات نتوانستند مسئله را حل کنند صورت مسئله پاک کردند.

گفتند این هوا کشنده نیست، قلبتان را از کار نمی‌اندازد، حلقومتان را سطل زباله سرب نمی‌کند، ریه‌هایتان را انبار زغال نمی‌کند، روانتان را پریشان نمی‌کند. بلکه آش کشک خاله‌تان است نوش جانتان. نمی‌خورم و میل ندارم، ندارد.

خلاصه بی‌خیال قسم و حرفم شدم. در آسمان و زمین و شاخ و برگها پیچیدم. قول نمی‌دهم آسمان آبی و هوای پاک به شما بدهم. چون خدا وکیلی لیاقت ندارید. تعارف نداریم، از تو که دلت نمی‌سوزد و تا سر کوچه سوار ماشین تک‌سرنشین می‌شوی تا آن مقامِ.... که اتوبوس و مترو و سوخت کارخانه‌ها را استاندارد نمی‌کند لایق مایه گذاشتن من نیستید. خشک و تر با هم می‌سوزند. گفتم به جای این‌که بگویم:دیگی که برای من نمی‌جوشد میخوام سرِ....، بگویم تو نیکی کن و در دجله انداز.

با احترام

باد مشغول کار در آسمان تهران، غروب روز یکشنبه نهم بهمن ۱۴۰۱

هوای پاکغروب یکشنبهدغدغهنیکیانصاف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید