مریم رجبی
دزدگیری سالها پیش با دوستی اصفهانی به نام نیلوفر، تصمیم به اجارهٔ مکانی برای آغازِ شغلی مشترک به معاملات ملکی مراجعه کردیم، آنها نیز مکانی مناسب در خیابان توانیر به ما معرفی کردند. برای دیدن دفتر کار با کارمندی از معاملات ملکی در خیابان قرار گذاشتیم، بعد از سوارشدن او، بهاتفاق راه افتادیم. ناگفته نماند که پسرِ کوچکِ نیلوفر هم همراهمان بود. نیلوفر مشغول مکالمه با گوشی ِهمراهش بود، بعد از پایان گفتگو، گوشی را گذاشت جلوی پیشخوانِ اتومبیلش، ناگهان موتورسواری بهسرعت از کنارمان گذر کرد و فردی که ترکِ موتورسوار بود، دست انداخت و گوشی را قاپید، نیلوفر لحظهای درنگ کرد و در طرفهالعینی، اتومبیل را چرخاند و به دنبال موتورسوار با سرعت هرچهتمامتر به راه افتاد. موتورسوار وارد خیابانی بهموازات توانیر شد که از شمال به جنوب یکطرفه بود و انتهای آن به پارک ساعی ختم میشد. نیلوفر بافاصلهای بسیار اندک پشت سرِ موتورسوار بهپیش میرفت، لازم است که بدانید این رفیق ما فرزندِ ارشد خانوادهای پسر دوست است که پدرش همواره حسرت فرزند ذکور داشته و از خوشاقبالیاش، خداوند متعال دو فرزند دختر به او هدیه داده است. ازاینرو این دو خواهر آموزشوپرورش ویژهای را تجربه کردهاند، مثلاً نیلوفر از ۱۳ سالگی رانندگی را بسیار ماهرانه در جوار پدر بزرگوارش فراگرفته است، آن چنانکه بارها به او گفتهام: «شبیه رانندههای قهارِ تاکسی رانندگی میکنی» القصه این شجرهنامه را بازگو کردم که بگویم این رفیقِ ماهر من چگونه و با چه سرعتِ حیرتانگیزی به دنبال دزدان نابکار در آن خیابان تنگ و تاریک درحرکت بود و من نیز در این اثنا فریادها میزدم که تو را به خدا یواشتر رانندگی کن و از سویی امیرعلی، طفل بیچاره ضجه میزد و مرد بیچارهٔ معاملات ملکی هم حیرتزده و ترسان و لرزان مثل موش آبکشیده با زانوهای خمیده به یکطرف و یکدست به دستگیرهٔ سقف و یکدست به دستگیرهٔ اتومبیل محکم به در چسبیده بود. پایان کوچه به بنبست رسیدیم و انتهای کوچه، میدان مانندی بود که به پارک ساعی ختم میشد، آقایان دزد برای گذر از جدول، مجبور به کاستن از سرعت خود شدن و همان هنگام نیز نیلوفر با سرعتِ تمام، دستیِ اتومبیل را کشید و ماشین با جیغ و فریاد تمام یک دور به دور خود چرخید و گردوغباری همچون مه فضا را اشغال کرد و من دیدم نیلوفر درِ اتومبیل را باز کرد و مثل آرتیستهای سینما خیز برداشت و به شکل افقی در فضایی میان آسمان و زمین به پرواز درآمد و از پشت، دزد عقبی را دودستی گرفت، با چنان زور و فشاری دزد را بغل کرده بود که مجالِ جنباندن برای آقای دزد نگونبخت نمانده بود؛اما موتورسوار از دستمان گریخت. همان زمان همسایگان به یاری شتافتند و همهمهای در کوچه به راه افتاد، آقا قیامتی بود، عدهای برای خبر کردن مأموران کلانتری به خانه شتافتند و با تماس تلفنی آنها را به یاری طلبیدند و من نیز فریادکنان از بانویی یک لیوان آب برای فرزند نیلوفر درخواست کردم، به خیال آنکه این بچه از ترس، زهرهترک کرده است. امیرعلی بعد از نوشیدن آب کمی آرام گرفت و لب به سخن گشود و من فهمیدم طفل بیچاره از رانندگی مادر هراسی نداشته است؛ بلکه از غصهٔ ربوده شدنِ موبایل مادرش گریه و فغان راه انداخته است و همان زمان بیاختیار به یاد اصل و نسب و ولایت و فلسفهٔ تربیتی ِهموطنان اصفهانیمان افتادم. بعد از لحظاتی آ ژانها سررسیدند و از ماشین پیاده شدند. از گوشه و کنار صداهایی به گوش می رسید که جناب سروان این خانمها خودشان دزد را دستگیر کردهاند، پلیسها هم انگشتبهدهان من و نیلوفر را ورانداز میکردند و جلو میآمدند. من بودم و کارمند معاملات ملکی و نیلوفر که دودستی از پشت، دستانِ دزد بیچاره را محکم گرفته بود و خِیل عظیمی از مردم که پشت سرمان ایستاده بودند. ناگفته نماند صحنه مانند قشونی فاتح بود که فرماندهانِ افسانهای خود را ظفرمندانه، همراهی میکنند. خلاصه، مأموران بعد از پرسوجو از همسایگان و گفتگویی با آقای دزد، مردم را متفرق کردند و همراه با ما و آقای دزد بهسوی کلانتری روان شدیم. بعدها هر چه فکر کردم یادم نیامد در آن هاگیر و واگیر چه زمانی کارمند معاملات ملکی دُمش را گذاشته بود روی کولش و از معرکهٔ دزدگیری فرار کرده بود؛ اما اگر مایل به دانستن از ادامهٔ ماجرا هستید باید بگویم نیلوفر هرگز به گوشیاش نرسید و من هم بابت رفتار ناخوشایند مأموران کلانتری با دزد بدبخت، کم مانده بود با آنها گلاویز شوم و تا مدتها هم از دست نیلوفر بابت تحویل دزد به کلانتری دلخور بودم؛ اما بعد از گذشت زمان کوتاهی و رفع کدورت، در دور همیهای رفقا، داستان قُلدری ِنیلوفر نُقلونباتِ مجلسمان بود، گُل میگفتیم و گُل میشنفتیم و از آن خوشمزهتر، این بود که آقایان معاملات ملکی دفتری به ما اجاره ندادند و ما هم با دوستان میخندیدیم که لابد باخود گفتهاند اینها دزد را روی هوا گرفتند، معلوم نیست اگر در این مکان مستقر شوند چه بلایی بر سر صاحبخانه و دفتر معاملات ملکی می آورند. هشتم،آبان ۱۴۰۰