داشتم وبسایت ترجمان را بالا پایین میکردم. دیدم که علاوه بر تلگرام در پیام رسان بله هم فعالیت دارد. یادم نبود که پیام رسان بله بود که بودجه میلیونیِ دولتی داشت یا آن یکی بود؛ اما به هر حال عصبانی شدم و وبسایت را بستم. یادم آمد چه دعوایی داشتیم سر اینکه کدام پیام رسان را مجبوریم انتخاب کنیم تا رستگار شویم. یا قبل ترش کدام روزنامه را حتی نگاه نیندازیم تا رستگار شویم یا خیلی قبل ترش کدام رنگ را نپوشیم تا رستگار شویم یا اصولا چه زمانی باشیم و چه زمانی نباشیم.
این نوشته سیاسی نیست. نمیخواهد به کسی یا کسانی بگوید خوب و به کسی یا کسانی بگوید بد. نوشته اصولا حرف نمیزند و خوانده می شود. میلیاردها سال قبل هم پدر و مادر بازیگوشی داشتیم که من بعید میدانم این رفتارهایی که برای خوردن دیگران از ما سر میزند را از پدر و مادری شکل ِ آدمیزادی به ارث برده باشیم. میدانم که ما همیشه عصبانی هستیم زیرا حق داریم عصبانی باشیم زیرا تلگرام، زیرا جنگ، زیرا گوشت، زیرا بیکاری، زیرا خیانت، زیرا کمبود شیر خشک و دارو .
دنبال همه ی این نیازها یک چیزی به اسم زندگی موج میزند. انسانی که افسرده و غمگین و ناامید باشد برایش فرقی ندارد دخترعمه هما جانش در کدام پیام رسان چه مطلب مزخرف و تکراری را برای بار چندم تکرار کرده. کسی که آرزویی برای کودکش نداشته باشد چرا باید از فرار نخبگان کشور دلش شکسته باشد یا اگر تمام این حرفهای تهِ خطی ای که می شنویم را باور داشته باشیم چرا باید برای یک کیلو میوه ارزان تر حسابی توی دردسر بیوفتیم؟
برای فرضیاتم دو حالت را متصور هستم:
نخست اینکه زندگی را دوست داریم ولی نه دیگه انقدر! یعنی چه؟ یعنی اینکه مردن را کار آسانی میدانیم و قرار نیست کنار بکشیم. یک امیدکی هم به آینده داریم و همینطوری سر این امید داریم خودمان را گول میزنیم. صبر داریم اما ادای ناصبوری را خوب در میآوریم. اینی که داریم را هم نوعی از زندگی میدانیم اما خب موتور مغزمان را که نمیتوانیم خاموش کنیم. خیلی زیاد یادمان می آید قبلا بهتر بود، خیلی هامان هم شنیدیم که بهتر بود. امید داریم زندگی ما قسمتی اش بیوفتد توی سایه، صرفا تلاش برای بقا با حفظ سِمَت. تلاش فردی را امری بی ثمر و عجله را کارِ شیطان میدانیم. به همه چیز معترضیم حتی به چیزهایی که خودمان در خرابکاری هایش نقش داشته ایم.
دوم اینکه دنبال مرگ ِ آبرومند هستیم. دلمان میخواهد مثل یک بزرگوار در یک مراسم آبرومند کنار دوستان سراسر محترم و متول خود بمیریم. قرارمان هم با خودمان از اول این بود که اندازه یک استخر از خودمان سند و مدرک معتبر به جا بگذاریم که خوب زندگی کرده ایم و با این وضع معیشت و اتوبوس های دانشگاه آزاد و ممنوعیت مصرف الکل و دو سال سربازی اجباری الحق که نمیشود! دست و پای آیندگان را حسابی توی گل میگذاریم اگر انقدر بدبخت زندگی کنیم و از گرسنگی یا زیر فشار بمیریم. حسابی هم با این ایده خود حال میکنیم که بالاخره این دنیا آن دنیایی نبود که فیلان ولی حالا که توی آن با این گرگ و خران گرفتار آمده ام پس بهمان.
خودم امروز عصر خواستم بدون جبهه گیری نسبت به هموطنانِ جانم در هوای از قضا تمیزِ زمستانیِ تهران راه بروم، نفس بکشم، فقط زندگی کنم و از همین امروز یکم اسفند سال 97 فارغ از یک سال ِ لعنتی و غیرقابل پیشبینی که داشتم؛ لذت ببرم که میدانم که میدانی که نشد!
اولش که دعوای عجیب و غریب صف گوشت از کنار گوشم رد شد و حالم گرفته شد، بعدش با خودم گفتم مریم تمرکز کن روی لذت، روی بهار، روی گیلاس.. که یادم آمد پارسال نشد گوجه سبز بخوریم چه برسد به گیلاس و دیدم متاسفانه فقط اندازه جیبم می توانم زندگی کنم که آن هم به مرحمت کارفرمایم بستگی دارد، بعدش به شنبه فکر کردم، به کاری که انجام میدهیم زیرا همه انجام میدهند بعدش به آمار نوزادانی که در امروز به دنیا آمده اند، بعدش دیدم نه تنها به بله بلکه حتی به پیام رسان ِ نه هرگز هم دیگر میتوانم بگویم بله.