اپیزود دوم:
لبخند میزد اما انگار غمی در چشم هایش نهفته بود !
انگار که غم با او زاده شده بود و از عمق جانش بیرون نمیرفت ،شبیه آدم های عادی رفتار کردن برایش سخت بود دوست داشت فارغ از همه چی خودش باشد یک ادم فضایی باشد بدون قید شرط!
علاقه ی عجیبی به گل ها و گیاهان داشت مخصوصا شبدر،انگار که این گیاه ،جادویی عمیق در تارو پود برگ هایش داشت میتوانست با او انس بگیرد و مدت ها برایش حرف بزند !
شنیده بود اگر برود به سرزمین شبدر ها و در میان شبدر های چهار برگ شبدری سه برگ را پیدا کند میتواند سه ارزویش را براورده کند .
تصمیمش را گرفته بود باید میرفت، باید لا اقل سه ارزویش را در سیاره ای که در آن گیر افتاده بود براورده میکرد .
#مریم_اهنگری