این کتاب داستان اشک و بغض است... داستان ایمان و پاکبازی جان... داستان عشق به مسیحِ منجی و امیدواری... داستان انسانیت و اخلاقی زیستن... داستان پشت کردن به خواستهها و آرزوهای پَست و حیوانی... تام بردهای مومن و عاشق است که زیر شکنجهی اربابش، لگری، جان میدهد و قدم به آسمانها و انوار اهوراییاش میگذارد... او به لگری التماس نمیکند... او از درد و اندوهِ جسم بابت شکنجهای که تحمل کرده کمر خم نمیکند... رنج را تحمل میکند و به یاد رنجهای مسیح و قطرههای خونش لحظهای اعتقادش را از دست نمیدهد...
دو درس از رمان کلبهی عمو تام:
انسانی زیستن: تام به هیچ عنوان اصول و عقایدش را زیر پا نمیگذارد. حاضر نیست لحظهای بابت سوگلی ارباب شدن، لیوان نوشیدنی، چند اسکناس دلار و ... انسانیت و آدمیت خودش را زیر سوال ببرد. او تلاشهای لگری مبنی بر ایجاد خشونت و بیرحمی در خودش را بینتیجه میگذارد. حاضر نیست بابت پاداشهای پست و بیارزش، کسی را شلاق بزند و سوگلی ارباب شود. او به بردگان کمتوان، نزار و ناخوش احوال کمک میکند حتی اگر به قیمت جان، تحمل شکنجه، سختی و گرسنگی باشد. تام میدانست که اربابش شلبی او را فروخته است و مجبور به کار کردن در مزارع کشنده جنوب خواهد شد اما وفاداریاش را به اربابش تا لحظهی آخر حفظ میکند و ثانیهای فکر فرار به سرش خطور نمیکند. وقتی در خانهی سینت کلئر مشغول به کار بود و اربابش مریض حال بود به او قول آزادیاش را دارد اما در کمال شگفتی تام به او اطمینان داد که تا زمانی که اربابش سلامتی خود را بدست نیاورده او را ترک نخواهد کرد حتی اگر سند آزادیاش را امضا کنند.
ایمان: او عمیقاً به مسیح اعتقاد دارد. الهامهایی را احساس میکند و انگار فردیست که متعلق به زمین نیست؛ از اهالی آسمان است. تام در زمانهایی که کوچکترین زمان خالی و وقت فراغتی پیدا میکرد حتی اگر خسته و درمانده بود کتاب مقدس را فراموش نمیکرد و آن را مطالعه میکرد با وجود اینکه سواد چندانی نداشت و حتی نمیتوانست کتاب مقدس را روان و سلیس بخواند از آن دست نمیکشید. او در سختترین لحظات شکنجه، وداع با خانوادهی عزیزش، توهینها و بیرحمیهایی که نسبت به خود میدید، ظلمهایی که قلبش را به درد میآورد اما نمیتوانست کاری برایش کند مسیح را صدا میزد و روح پاکش انگار در آغوش مسیح جا خوش میکرد و آرامش مییافت. او در لحظهای که مرگ را در چند قدمی و بسیار نزدیک به خود احساس میکرد؛ در لحظهای که زیر شکنجه تمام عصبهای بدنش از کار افتاده بود و نفسهای مرگ به وضوح به صورتش میخورد برای اربابش دعا کرد تا توبه کند و به رستگاری برسد.
او متعلق به ورای این جهان بود و آنقدر مناجاتهایش به او حیات و عشق تزریق میکرد که هر رنج و سختی را تحمل میکرد و دستان نورانی مسیح را بر شانههایش احساس میکرد. تام ثابت کرد که بزرگترین دین انسانیت و ایمان به انسان بودن است...