maryamchinizadeh
maryamchinizadeh
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

پاییز



پاییز ، رسالتش یادآوریِ خاطره هاست . آدم را پرت می کند وسطِ خاطراتِ خیلی دور .
کنارِ آدم هایی که نیستند ، میانِ خانه ای که نیست و حال و هوایی که تکرار نخواهد شد .
یادش بخیر خانه ی قدیمیِ مادربزرگ و آن حوضِ آبیِ وسط حیاط .
تخت چوبیِ کهنه ای که تویِ ایوانش بود و هر شب روی آن دراز می کشیدیم ، آسمانِ بی نقاب و پرستاره را تماشا می کردیم و غرق در تخیلاتِ کودکانه مان می شدیم .
دلم برایِ خواب هایِ بی دغدغه ی خانه ی مادربزرگم تنگ شده ، برایِ صبح هایی که پنجره ی چوبیِ اتاق باز می شد و با هیاهویِ گنجشک ها بیدار می شدیم و با نسیمی خنک و روح نواز ، خواب از سرمان می پرید .
مادربزرگم عادت داشت هر روز صبحِ خیلی زود ، حیاطِ خانه را آب پاشی کند و من می مردم از بویِ تندِ کاهگلی که فضای خانه را پر می کرد ، من می مردم برایِ قربان صدقه و بوسه هایِ صبح بخیرِ مادربزرگ
دلم برایِ کودکی ام و صفایِ آن خانه ی قدیمی ،
دلم برایِ مادربزرگم تنگ شده .
کاش آدم هایِ خوبِ زندگی ، همیشگی بودند .
کاش ما ، بزرگ نمی شدیم ،
کاش تویِ همان دوران ، در دلِ همان سادگی ها
جا مانده بودیم.
منتشر شده توسط: God


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید