دیشب رفتم بلوار کشاورز واسه قدم زدن و حرف فلسفی زدن :)
یه رفیقی هم خودش رو رسوند و گپ و گفت کردیم. از خستگی، از اندوه عمیق، از فروپاشی روانی و ... و ... و ...
بهش گفتم: میدونی چی خیلی ماها رو توو بحران هامون اذیت میکنه؟ اینکه بهمون یاد دادن که زمانی درست زندگی میکنی که خوشحال باشی! وقتی دوست داشتنی هستی که شاد و شنگول باشی و بشکن بزنی!
ماها فکر میکنیم اون لحظاتی که خیلی خسته ایم یا خیلی غصه داریم، در واقع زندگی متوقف شده. واسه همین دست و پا میزنیم تا زود از شرش خلاص بشیم و همین دست و پا زدن ما رو بیشتر توو مرداب گرفتار میکنه! به خودمون فرصت نمیدیم که رنج مون رو ببینیم.
میخوام بگم همین الانی که اینقدر غم داری و داغونی بازم داری درست زندگی میکنی، چرا؟ چون همچنان داری ادامه میدی ... سرکار میری ... ایده جدید به ذهنت میرسه... با آدما معاشرت میکنی ... خودتو یخ در بهشت مهمون میکنی و ... خود منم که چند وقته بشدت خسته ام بازم دارم زندگی میکنم! چون با همه ی خستگیم بازم دارم واسه اون هدفی که دارم تلاش میکنم ... مینویسم ... کتاب میخونم ... به فکر پول در آوردن های بزرگترم و سعی میکنم با آدم های درست، معاشرت داشته باشم ...
آره شاید این مریمو خیلی ها دوست نداشته باشن! شاید توقع داشته باشن ازم که شاد و پر انرژی و سرزنده باشم! شاید حتی ازم فاصله بگیرن ... اما میدونی! من کنار این مریم داغون می مونم! من همچنان با عشق در آغوشش میگیرم! من عاشقشم چون میدونم که زندگی کردن وقتی اینقدر خسته و بی جونی، چه شجاعت و ایمان وصف ناشدنی میخواد ... :)
به تو هم که داری اینا رو میخونی میگم که اصلا مهم نیست داغون و خسته و اندوهگینی! همین که بازم ادامه میدی ولو آهسته! ولو با قدم های کوچیک! تو تحسین برانگیزی! به قول آبجی تکتم، " به ادامه دادن ادامه بده!" همیشه که تاریک نمی مونه ... یه روزم وقت خنده های از ته دل ما میرسه ...
هی با تو ام! با خودِ خودِ خودت؛