مریم
مریم
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

زمان

نمی‌دانم سریال «بازی تاج‌وتخت» را دیده‌اید یا نه. در این سریال یک شخصیتی بود به نام «هُدُر». یک مرد درشت‌هیکل که کلامی جز همین اسمش بر زبان نمی‌آورد. یعنی برای او دایره‌ی واژگان معنایی نداشت و صرفاً یک نقطه بود. نقطه‌ای که رابطه‌ی او را با جهان اطراف برقرار می‌کرد. در اینجا کاری به این نداریم که از کجا آمده بود و به کجا داشت می‌رفت. فقط در همین حد بدانید که در برهه‌ای از داستان وظیفه‌اش جابه‌جا کردن، مراقبت و کلاً انجام کارهای ارباب جوان معلولش بود. او در این مراقبت تا جایی پیش رفت که باید با هیکل درشتش مانع از باز شدن یک در چوبی قدیمی و حمله‌ی تعداد خیلی زیادی زامبی (که البته اسمشان در سریال چیز دیگری بود) به اربابش می‌شد. ایستاده بود و با تمام توان در را نگه داشته بود و پشت سر هم می‌گفت هُدُر هُدُر هُدُر... تا جایی که این هُدُر شد «هُلد دِ دُر» که همان «در را نگه دار» می‌شود. آنقدر آنجا ایستاد تا زامبی‌ها در را ذره ذره شکستند و هُدُر را کشتند و احتمالاً به یکی از خودشان تبدیل کردند. در طول همین لحظات بود که مای بیننده دیدیم هُدُر در بچگی یکهو تشنج کرده و پشت سر هم جمله‌ی «هُلد دِ دُر» را گفته و گفته و گفته تا به هُدُر رسیده و بعد از آن بوده که دیگر هیچ حرف دیگری نزده. یک‌جورهایی زمان کودکی و بزرگسالی این آدم به هم گره خورد که من هنوز هم نمی‌توانم بازش کنم.
داستان هُدُر را تعریف کردم که برداشت خودم از زمان را برایتان تصویر کنم. من خیال می‌کنم مانند هُدُر پشت یک درِ چوبی قدیمی با یک عالمه درز ایستاده‌ام و باید مانع از عبور هوایی شوم که آنسوی در، در جریان است. هوایی که شاید گازی سمی در آن پخش شده است. اما طبیعتاً امکان ندارد بتوانم مانع از عبور ذرات یک گاز از درزهای یک در چوبی قدیمی شوم. پس هوای آنسو ذره ذره روی پوستم می‌نشیند و پوستم چروک می‌شود. از لابلای موهایم عبور می‌کند و سفید می‌‎شوند. ناگزیر نفس می‌کشمش و پیر می‌شوم. اینجاست که کودکی و بزرگسالی من هم مانند هُدُر به هم گره می‌خورند؛ یک گره کور.

زمانعمرزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید