گاهی زندگی برایم خیلی غیرقابل درک میشود. یعنی یکجورهایی از میزان درک من فراتر میرود. شاید هم خیلی شورش را در فکر کردن در میآورم. مثلاً همین چند دقیقهی پیش که در حال تخلیهی مثانهام بودم یکهو به این فکر کردم که چرا برادرم از من پرسید خانه هستم یا نه. بعد فکر کردم من که رسیدم خانه مامان حمام بود. بعد از خودم پرسیدم یعنی مامان به سلامت از حمام بیرون آمد و الان خوابیده است؟! بعد به خودم تشر زدم چرا اینقدر نگران مامانی؟؟؟ بعد به این فکر کردم که اگر روزی نباشد من چه حسی خواهم داشت. با وسایل خانهاش چه کار خواهم کرد. به این فکر کردم که اگر او نباشد من دیگر در این خانه زندگی نخواهم کرد. به این فکر کردم که احتمالاً وسایل خانهاش را تقسیم کنیم مثلاً فکر کردم شاید مبلمانش را که تازه خریده و هنوز نرسیدهاند بدهیم به آنیکی برادرم. بعد فکر کردم شاید دوست داشته باشد من نگهشان دارم یا از آنها استفاده کنم. بعد فکر کردم که مال خودم را میفروشم و آنها را برمیدارم. بعد فکر کردم که اصلاً همه را میفروشم و برای خودم و احتمالاً خانهی کوچکم یک مبلمان اِلشکل جمعوجور میخرم. بعد فکر کردم من بعد از مامان چند وقت زندگی خواهم کرد و بعد فکر کردم که درنهایت من هم یک روزی چشمهایم را خواهم بست یا توان دیدن را از دست خواهم داد و خواهم مرد. توی همین فکرها غرق بودم که از دستشویی آمدم بیرون و انگار که برق گرفته باشدم فکر کردم چقدر عجیب و وحشتناک است که ما روزی از این جهانی که به آن و به منطق آن و به راهورسم زندگی در آن هر چقدر هم تخمی خو گرفتهایم خواهیم رفت و حتی جسم خود را هم نخواهیم برد. توان درکِمان را چطور؟! اصلاً بعدی وجود دارد؟!
میدانم که نیمهشب است و اگر که تا اینجای متن همراهم بودید شرمندهام که وقت باارزشِ اینجهانیتان را با هذیانهای ذهنیام پر کردم!!!