۱۳ ساعت است که خودم را در یکی از کابینت های خانه مان به زور جا داده ام و پنهان کرده ام. میلرزم و گمان نکنم تا چندساعت دیگر دوام بیاورم.در تمام این مدت به زجه های مادرم گوش میدهم.آه ای مادر نازنینم مگر در تمام این ۱۶ سال،در تک تک ثانیه های این سالها وقتی با ترحم و رنج به جسم نحیف و بیمارم نگاه میکردی نمیدانستی که من رفتنی ام؟ولی حالا طوری عزاداری ام را میکنی که انگار اصلا توقعش را نداشتی.
فکر میکردم تجربه جدا شدن از آن بدن بیمار شیرین باشد.افسوس...
بعضی ها میگفتند بعد از مرگ به بهشت و جهنم میرویم،عده ای دیگر از تولد در بدنی دیگر سخن میگفتند و بقیه هم از خوابی ابدی؛اما هیچکدام از آن ها با ما از این کثافتی که در اینجا جاریست صحبت نکرده بود.حق هم داشتند کسی چه میدانست؛ ولی این رنج هم موقتیست اگر کمی تحمل کنم و آن موجودات پیدایم نکنند روحم کم کم انرژی اش را از دست میدهد و محو میشود.یعنی اینطور که از پاهایم مشخص است امیدوارم.این پاهای بی مصرف هم که در تمام عمرم به هیچ دردی نخورده اند. آن از زمان زنده بودنم که تکان نمیخوردند این هم از حالا که زودی ناپدید شدند.ولی بعضی از روح ها با تغذیه از بقیه بیشتر دوام می آورند. وقتی روح هایمان به یکدیگر بر میخورند انگار غریزه ای شیطانی و مایل به بقا در آنها شعله ور میشود که به روح دیگر حمله کنند و انرژی اش را بمکند.ظاهر آن ارواح فاتح وحشتناک است.گاهی بعضی از اعضای روح مغلوب را به خود میافزایند و فکر می کنم این که چه چیزی اضافه شود کاملا شانسی باشد.روحی که به من حمله ور شده بود صورتش دیگر جای دندان نداشت حتی دندان ها چندتا از چشم ها و لب ها را دریده بودند.چندتایی هم دست داشت.فکر کنم گله ای تشکیل داده بودند تا راحتتر به جست و جو و شکار بپردازند.چون به محض اینکه من را دید ردیف های دندانهای بیشمارش در سرتاسر صورت نفرت انگیزش باز شدند و فریاد زیر و بلندی سرکشید و در چند ثانیه ارواحی عجیب الخلقه از دور پدیدار شدند.فقط در خاطر دارم که جیغی زدم و با تمام توان دویدم.و آن تنها باری در تمام زندگی و مردگی ام بود که پاهایم به کمکم شتافتند.گویی که تمام عمرشان برای این در استراحت بودند که چنین شاهکاری را بیافرینند.در آن لحظه چندساعتی از مرگم گذشته بود گریه ها و فریاد های عزیزانم را طاقت نیاورده بودم و خبری هم از فرشته ای که مرا به بهشت یا جهنم راهنمایی کند نبود پس آرام از خانه بیرون زده بودم و چند کوچه ای پایینتر آن ارواح را دیدم و سریع به خانه برگشتم.اگرچه در راه گمم کرده بودند ولی بعد از مدتی سر و کله شان پیدا شد.پیدا کردنم هم زیاد کار سختی نبود خانه تازه متوفی از صدای زجه ها و گریه ها مشخص بود.
در همه جای خانه پخش شده بودند و سرک میکشیدند ولی نتونستند پیدایم کنند.شاید به ذهنشان نرسید که پشت یکسری وسیله بتوانم در کابینت پنهان شوم ولی خب عمری بیماری این را برایم میسر کرده بود یکبار یکیشان خطاب به بقیه گفت که سوراخ سنبه های ریزتر را هم بگردند ولی شانس آوردم که روحی که نزدیک کابینت من بود فقط سرش را از درب چوبی کابینت رد کرد و همانجا قبل از گذشتن از لایه ی وسایل برگشت.
هنوز هم چندتایی از آنها دارند کشیک میدهند چه فرقی دارد من که نمیتوانم فرار کنم فقط برای اندکی رنج کمتر در انتظار نابودی ام، درست مانند تمام زمان زندگانی ام....
حالا دیگر تا کمرم ناپدید شده و در تاریکی سعی می کنم بفهمم این طناب آویزان از نیمه تنه باقی مانده ام چیست.روده هایم بود.کم کم آنها هم ناپدید میشوند.نمیدانم آیا این محو شدن پایان راه است یا پس از آن از جهنمی دیگر سر خواهم در آورد.شاید هم در بهشت چشم از هم گشودم، کسی چه میداند. این لحظه های آخر تنها چیزی که از خاطرم میگذرد این است که مامان دوستت دارم ولی چه فایده او که دیگر مرا نمی شنود.خداحافظ ای عزیزترینم در این روزگار پر از رنج.