من آمدم که بسازم ...
از همان کودکی علاقه داشتم، بسازم!
یادم نمیآید چند ساله بودم اما آن روزها درگیر ساخت و ساز خانهمان بودیم! از ساختن لذت میبردم. انگار آمده بودم تا «تنها خودم» بسازم. همه چیز و همه کس را ...
خانه هنوز با اسبابش پر نشده بود. یادم میآید که کفشهای پاشنه بلند مادرم را پوشیده و در خانه راه میرفتم و از مزایای خانهمان برای بازدیدکنندگان فرضی داستان سرایی میکردم. آن روز به مهندس شدن و آن کلاه های زرد رنگی که بر سر میگذارند هم فکر کردم. به وجود «یک خانم» در یک مجتمع نیمِ ساخته و دستوراتش برای آبادانی آنجا نیز فکر کردم! هنوز هم آن تصویر برایم با شکوه و زیباست.
گذشت تا بزرگتر شدم.
همیشه چشمانم را به دهان معلمان میدوختم تا بدانم چه چیزی در وجودشان باعث شده تا چنین رسالت بزرگی را عهدهدار شوند!
هرگاه از وظیفه و مسئولیتی که بر گردنشان است صحبت میکردند، با خودم میگفتم انسانسازی همینجا است! من باید معلم شوم ...
شبها قبل از خواب، خودم را در لباسِ معلمی تصور میکردم و از زیستن کنار کودکان پاک سرزمینم اشک در چشمانم حلقه میزد!...
اما حقیقتا من شیفته سی سال کار و حقوق بخور و نمیری که بعضیها میگویند، نبودم. علاقهای به امور دولتی نداشتم و خود را شیفته و مشتاق به این جایگاه، بهگونهای که نیمی از عمرم را در آن بگذرانم ندیدم.
نوبت به انتخاب رشته دانشگاه رسید و دست بر قضا، مادرم بسیار اصرار داشتند، روانشناسی بخوانم. روانشناسی شد درس و آیندهای که همگان از آن بسیار تعریف میکردند اما من آمده بودم تا بسازم و نمیدانستم ساختن با دانستن چقدر فاصله دارد!
ترم دوم بعد از خواندن روانشناسی رشد حتی به مادر شدن و ساختن کودکانی قوی و مبارز برای سرزمینم فکر کردم. گاهی سوالاتی از استادانم برای کودکان فرضی خود میپرسیدم که انگار مادری تنها شغل و حرفهام بود!
انگار من آمده بودم بسازم اما نمیدانستم کجا را؟ چه را بسازم؟ اصلا برای چه بسازم ...
اکنون که دستانم را با لرزشی بیسابقه بر روی کیبورد تکان
میدهم دریافتهام که اول باید خودم را بسازم. بعد از بیست سال و چندماه زندگی با تمام اتفاقات تلخ و شیرینی که برایم داشت اما تازه فهمیدم که ساختن آنقدرها هم که فکرش را میکردم آسان نیست. اما این رویا هر روز مرا عاشقتر و شیفتهتر به جلو هل میدهد. دیگر مهم نیست کی و کجا اما این دیوانگیِ من به ساختن و کمک به جوانان و نوجوانان وطنم،
به مادران و پدران وطنم هر روز مرا حریصتر و مشتاقتر میسازد!
به امید ساختنت ای ایران من. ایران برایم خالصه میشود در مادران و پدران. در دختران و پسران. در مساجد و امور خیریهاش. در کنسرتها ونمایشگاههایش یا آن خیابان زیبای سی تیر که هنوز فرصت نشده آن را با چشم ببینمش. حافظیه و شبهای شیراز. در اصفهان و چهلستونش.
ایران خلاصه میشود در ما!
به امید آبادانیات ای بزرگترین رویای من.