اگر در دنیا یک کار باشه که همیشه حالم رو خوب کرده، نوشتنه و بس.
فاتحهخوانانِ رفتگانِ غریب

اولین بار که دیدمش، شوهرش «حسن» تازه مُرده بود. توی شوک بود و نمیتونست بپذیره که دیگه نداردش. توی همون حال با هرکی حرف میزد میگفت «حسن» نابغه بود و قربون صدقهش میرفت و خاطراتی از هوش مرحوم تعریف میکرد. یه جور که انگار توقع داشت بقیه هم باهاش هم نظر بشن و بگن آدمی با اون درجه از هوش نباید بمیره.
من نشسته بودم گوشه سالن و به گلهای قالی نگاه میکردم. آخه بدم میاد توی مجلس ختم زیاد نگاهم بیفته به کس و کار درجه یک مرحوم. نمیدونم به خاطر ترس از تصور خودم توی اون حالته یا به خاطر اینکه به نظرم هر حرفی در اون موقعیت مسخرهس و باید تا میشه از حرف زدن و نگاه کردن به آدما طفره رفت. ولی صدای مبهوت و آشفته اون به کنجهای خونه هم میرسید که میگفت: «حسن» نابغه بود...
یکی دو هفته از اون روزها گذشته. خبر ندارم حالش چطوره. ولی هر بار اسمی از «حسن» میاد، من یاد همسرش میافتم که وقتی صدای لا الله الا الله گفتن فامیل پشت سر جنازه شوهرش رو شنید، نشست روی زمین و گوشهاش رو گرفت و تا جون داشت داد زد. یاد اون موقع که بعد از تلقین خوندن و دفن، گنگ و پریشون بالای قبر نشسته بود و سرش رو میبرد سمت خاک و میگفت: «حسن» تو نابغهای، باهوشی، یادت نره باید چی بگی...
این روزها به این فکر میکنم که چند نفر از ما در زمان زنده بودن «حسن»های عزیز زندگیمون نابغه صداش کردیم تا برق چشماش رو ببینیم؟ چند نفر از ما تا وقتی عزیزی رو داریم از خوبیهاش توی جمع گفتیم تا بقیه هم بفهمن چه آدم خوبی بینشون دارن؟ چند نفر از ما با بهانه اینکه ما زبون تعریف کردن نداریم، همیشه از بیان خوبیهای عزیزمون طفره رفتیم؟ چند نفرمون خجالت کشیدیم یا اسم این واژههای قشنگ و محبت آمیز رو گذاشتیم زبون بازی؟ یا حتی چند نفرمون ترسیدیم که اگر از خوبیها بگیم چشم بخوریم!؟
این روزها تصمیمم برای بلندتر گفتن خوبیهای عزیزانم جدیتر شده. دوست ندارم یه فرصت دیگه رو هم توی زندگیم بسوزونم. میخوام برق شادی چشم کسانی که ازشون تعریف میکنم رو ببینم. نمیخوام بعد از دست دادنشون زبان باز کنم و حرفهایی که یه عمر از همه سانسور کرده بودم رو بی پروا بیان کنم. میخوام بگذارم کلمات خوب و شیرین، بیشترین و ماندگارترین چیزی باشه که توی این عمر کم تولید میکنم.
:)
عکس: ۱۸ بهمن ۹۶، بهشت زهرای تهران (تیتر این نوشته، در واقع نامی بود که هنگام ثبت این عکس در ذهنم آمد.)
متن: ۳۰ بهمن ۱۳۹۶
مطلبی دیگر از این نویسنده
یک اتفاق خجسته به لطف «ویرگول»
مطلبی دیگر در همین موضوع
لیست
بر اساس علایق شما
نبودی. نیستی. نمیتونی باشی.