هر سال که به نوزدهمین روز آبان نزدیک میشویم دلآشوبهای غریب به جانم مینشیند. دردی که گذر زمان هم از آن، چیزی نکاسته و حالا که قلم به دست گرفتم و این سطور را مینگارم، در نبود سیروس، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم که اگر سکوتی هم بود برای دور نگاه داشتن او از تندباد حوادث و سرنوشت پدرش بود. من نه سیاسی هستم و نه آشنای با کلمات. اما اکنون بر خود واجب میدانم تا قبل از پیوستن به حسین و سیروس ناگفتههای سنگین بر سینهام را، به روی کاغذ آورم تا شاید گواهی باشد، بر زیست صادقانهی مردی که قلبش برای ایران و ایرانی میطپید.
سالهای سال بود که خانوادههامان با هم در ارتباط بودند. سید علی معروف به «سیفالعلما» از بزرگان نایین بود و با پدرم سرهنگ سطوتی آشنایی قبلی داشت. حسین، فرزند آخر خانوادهی فاطمی بود. متولد ۱۲۹۶. سه برادر(فرج الله، نصرالله و محمدخان) و یک خواهر قبل از او بودند. بانو سلطنت، همشیرهی بزرگ حسین و مادر دکتر سعید فاطمی. شیرزنی که به وقتش از او و آنچه در حق برادر کرد بیشتر خواهم گفت.
حسین بعد از طی دورهی ابتدایی در نایین، سیزده ساله بود که پدر را از دست داد و برای حضور در دبیرستان سعدی، راهی اصفهان شد، اما دبیرستان را ناتمام گذاشت و به تهران آمد.
چون ارث و میراث پدری او در دست برادر بزرگترش فرجالله بود، به ناچار برای کسب درآمد، کار در دفتر روزنامهی «ستاره» را هم آغاز کرد. حسین هر روز بیش از ۱۲ ساعت کار میکرد و شبها درس میخواند. اما هوش سرشار و قلم توانایش خیلی زود مورد توجه احمد ملکی، مدیر مسئول «ستاره» قرار گرفت. نصرالله برادر دوم که در آن زمان مدیرمسئولی روزنامهی «باختر» را بر عهده داشت، وقتی که دید مقالههای حسین در «ستاره» با توجه بسیار مواجه شده، از او خواست که به اصفهان برگردد و در ادارهی باختر به او یاری رساند و حتی بعد از مدتی کوتاه، بالکل ادارهی روزنامه را به دست حسین سپرد.
بعد از وقایع شهریور ۱۳۲۰ بود که حسین ۲۴ ساله، همراه برادرش روزنامهی باختر را به تهران منتقل کردند. مقالات تند و تیز و صراحت او در تاختن به رضا شاه، همواره مورد توجه مردم و سایر مطبوعات بود
حسین، دبیرستان سعدی را نیمهتمام رها کرده بود، اما همیشه دوست داشت که ادامهی تحصیل دهد. تعریف میکرد که :
«در سال ۱۳۲۴ خورشیدی(۱۹۴۵ میلادی) بعد از اتمام جنگ جهانی دوم، تصمیم گرفتم که برای ادامهی تحصیل عازم اروپا شوم. اما برای عملی کردن آن، پولی نداشتم. محمدمسعود که در آن هنگام ادارهی روزنامهی «مرد امروز» را بر عهده داشت، وقتی نگرانی و شوق من به این امر را دید تصمیم به کمک گرفت و برای اینکه بار این دین را بر گردهی من سبکتر گرداند، در ازایش خواستار ترجمهی مقالات و مطالب روز پاریس و ارسال آن برای چاپ در روزنامهاش شد. »
تنها تامین پول هواپیما مانده بود. در سال ۱۳۲۵ دولت ایران قرار بود که در کنفرانس بینالمللی کار در فرانسه شرکت کند و حسین هم که در آن زمان روزنامهنگار شهیری شده بود، همراه هیات به کنفرانس رفت و به کشور بازنگشت. فاطمی تحصیلات خود را در رشتهی حقوق ادامه داد و دورههای تکمیلی روزنامه نگاری را در پاریس، سپری کرد.
در سال ۱۳۲۶ خبر ترور محمد مسعود، باری از غم بیپایان بر دوش حسین گذاشت. آن روزگار احوالات خوشی نداشت و حتی به خودکشی هم فکر میکرد، میگفت که بدون مسعود ادامهی حیات برایم ارزشی نداشت و حتی برای نصرالله شیفته، که بعد از مسعود به سختی امتیاز «مرد امروز» را از دولت گرفته بود نوشت که:
«شیفته جان، همهی هفته حتی چند سطر هم باشد برای من بنویس، کمرم زیر بار این غم شکسته شده.»
او، هم دوستی صمیمی را از دست داده بود و هم تمام قول و قرارها و آرزوهایش برای آیندهی مطبوعات پوچ شده بود. با مسعود قرار داشت که جدیدترین و کارآمدترین دستگاههای چاپ را از اروپا به تهران منتقل کند و چاپخانهای بزرگ و مجهز برای روزنامه راه بیندازد.
آن زمان حسین ۲۷ ساله بود و در یک آپارتمان محقر در پاریس زندگی میکرد. اواخر اقامت سه سالهاش بود که برادر بزرگش، هزینههای تحصیل او در پاریس را پرداخت.
بنا به گفتهی خودش وقتی که با مدرک دکتری به ایران بازگشت ۲۰۰۰ جلد کتاب همراه خود آورد.
برخلاف ادعای مخالفان که مدرک دکتری حسین را نامعتبر و بدون طی کردن دورهی لیسانس میدانستند، در آن زمان اطلاعات شخص، مورد آزمایش قرار میگرفت و در پاریس معلومات حسین را همسطح لیسانس تشخیص داده بودند و برای همین اجازهی ادامهی تحصیل تا مقطع دکتری به او داده شد.
سال ۱۳۲۷ به ایران بازگشت و تقاضای انتشار روزنامهای به امتیاز خود نمود. اسم روزنامه را «باختر امروز» گذاشت. «باختر» را از نام روزنامهی برادرش که حالا در آمریکا بهسر میبرد وام گرفت و «امروز» را از عنوان روزنامهی «مرد امروز» محمد مسعود. صدور مجوز «باختر امروز» خیلی طول کشید. چون در آن زمان محمدرضا شاه تروری ناموفق داشت و بخاطر سوابق حسین و مقالاتش علیه رضاشاه، صدور مجوز را تا آنجا که میشد به تعویق انداختند.
ارتباط حسین با برادر بزرگتر که حالا به او باور بیشتری داشت، بهتر شده بود و بخشی از میراث او که نزدش بود را بازگرداند و حتی برایش چاپخانهای خرید تا بتواند «باختر امروز» را چاپ کند.
به تاریخ ۸ مرداد ۱۳۲۸ اولین شماره از باختر امروز منتشر شد و بعدها تیراژ آن تا ۲۵هزار تا هم رسید.
در خصوص نزدیکی حسین با دکتر مصدق و نحوهی شکلگیری جبههی ملی، از مدتی قبلتر حرکات سیاسی و خط فکری دکتر مصدق را رصد میکرد و وقتی برایش محرز گردید که مصدق هم چون او منافع ملی را ارجح بر سایر امور میداند، مقالاتی در حمایت از دکتر مصدق که در آن زمان بهعنوان نمایندهی اول تهران در مجلس پانزدهم حضور داشتند نوشت و در ۲۸ مهر ۱۳۲۸ زمانیکه روزنامهنگاران در خانهی مصدق جمع شدند تا برای انتخابات آزاد مجلس شانزدهم تحصن کنند ، فاطمی هم جزو نفرات انتخابی بود که در ۲۲ مهر ۱۳۲۸ به کاخ رفت. در همان زمانها بود که ایشان، نام «جبههی ملی» را برای این جمع پیشنهاد نمود و دکتر مصدق پیشنهاد حسین را مبنی بر تشکیل یک جبههی سیاسی پذیرفتند و عملاً روزنامهی باختر امروز ارگانی برای جبههی ملی شناخته شد. هدفشان آزادی انتخابات و آزادی افکار بود و اساسنامهی حزب را هم خود فاطمی تهیه کرد و در واقع میتوان گفت که دکتر فاطمی مهرهی اصلی گردانندهی حزب بود. در نتیجهی این تلاش ها ۸نفر از اعضای جبههی ملی به مجلس راه یافتند و با این پشتوانه مصدق توانست در ۱۷ اسفند ۱۳۲۹ یکروز بعد از ترور رزمآرا «ملی شدن صنعت نفت » را به نتیجه برساند. طرحی که بارها مصدق گفت و بعدها به خط خود نوشت که پیشنهاد اولیهی آن توسط دکتر فاطمی مطرح شده بود و باعث شد تا بذر کینه از او، در دل استعمار پیر جوانه زند.
زمانیکه مصدق نخست وزیر شد فاطمی را بعنوان معاون پارلمانی و سخنگوی دولت خود معرفی کرد که با مخالفت مجلس سنا و مجلس شورای ملی مواجه شد. اما عدهای به موافقت فاطمی وارد میدان شدند و او را تایید کردند.
همانطور که قبلا گفتم، خانوادهی من و حسین آشنایی قدیمی داشتند. اما بعد از تصدی عنوان معاون پارلمانی رفت و آمد حسین به منزل ما در تجریش بیشتر شده بود. آنموقع من ۱۶ ساله بودم. در اوج زیبایی و جوانی. بنا بر حسی زنانه، علاقهای پنهان در دکتر فاطمی نسبت به خود احساس میکردم و دلیل آمد و شدهای بیشتر حسین به منزلمان را بی ارتباط با خودم نمیدانستم. بعدها حسین برایم گفت که بعلت زندگی سیاسی و مبارزاتی خود هیچگاه قصد ازدواج نداشته و اگر عاشق نمیشد هرگز تن به ازدواج نمیداد. ایشان در بازگشت از سازمان ملل، که به همراه دکتر مصدق در آن حضور داشتند، در راه فرودگاه با منزل ما تماس گرفت و گفت که برای شام به آنجا میآید. پدرم بطور ضمنی اشاره کرد که مساله، خواستگاری پریوش میباشد و آن شب من با دکتر بصورت خصوصی صحبت کردم. بعد از شام در محوطهی چمنکاری حیاط و مابین درختان قدم میزدیم که دکتر از علاقهی خود به من گفتند. من با سیاست میانهی خوبی نداشتم و از زبان تند و قلم بیباک حسین هم باخبر بودم. شرط قبول ازدواج را کنارهگیری دکتر از تمام مناصب سیاسی گذاشتم. هیچگاه حالت صورت دکتر را زیر نور کمرنگ مهتاب از خاطر نمیبرم. اندکی تامل کردند و بعد سر بالا کرده و به چشمانم نگاه کردند.
_شما با من ازدواج کنید، من استعفا خواهم داد.
و فردای روز ازدواج نیز، به عهد خود وفا نموده و چنین کردند. البته که تجمع دانشجویان و محصلین درب منزلمان در تجریش و تماسهای پیاپی وکلا، وزرا و دفتر مصدق باعث شد تا خیلی زود به اشتباهِ شرط شده پی ببرم.
در آن روزگار نفت ایران نقش مهمی در حفظ تعادل و تولید در دنیا داشت و همین امر ایران را مرکز توجه نموده بود. پس از ناکامی انگلیس بعد از ملی شدن صنعت نفت و شکست در دادگاه بینالمللی لاهه، ایران را بصورتی مخوف در دنیا معرفی میکرد. اما حسین با قامتی متوسط و اندامی که نه چاق و نه لاغر بود، با پوشیدن لباسهای خوشدوخت تیره و تسلط به زبان فرانسه، همیشه با صمیمیت و طنزی ذاتی، پاسخگوی خبرنگاران خارجی بود و تا حد زیادی این دید را در دنیا اصلاح میکرد. در تمام مدتی که در هیات دولت مشغول به کار بود، از نوشتن مطالب و مقالههای باختر امروز کوتاهی نمیکرد و خود را موظف به اطلاعرسانی صادقانه و بی واسطه با مردم میدانست. تا جاییکه اگر زمانهایی کاغذ در دسترسش نبود، مطالب را روی قوطی سیگارش یادداشت می کرد تا فراموش نکند.
سیروسم را یکماهه آبستن بودم که در سالگرد ترور مسعود، حسین برای حضور بر مزارش در ظهیرالدوله آماده میشد. هر سال، در روزنامهی خودش به تجلیل مسعود میپرداخت. روز جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۳۰ بود که هیات تحریریهی باختر امروز و همکاران محمد مسعود در روزنامهی «مرد امروز»، مراسمی در بزرگداشت او برپا کرده بودند و قرار بود حسین آنجا سخنرانی کند. میگفت ژینت دختر ۸ سالهی مسعود که زمان ترور ۴ ساله بوده و به تازگی از چگونگی مرگ پدرش مطلع شده، هم آنجا خواهد بود. حسین از من هم خواست تا بعنوان همسرش ساعت ۳ بعدازظهر به ظهیرالدوله بروم. صبح که لباس دکتر را برایش آوردم و در بستن کراوات به او کمک کردم، حس کردم که نگاه دکتر به طرز غریبی از فضای خانه دور است و حواسشان کلاً جای دیگری است.
بعلت بارداری و با سفارش و تاکید حسین در حال استراحت بودم که تلگرافی از او به دستم رسید با این مضمون:
_همسر عزیزم به علت اینکه برادر بزرگم سخت مجروح شده، چند روزی به اصفهان میروم.
دکتر همان روز مورد ترور محمد مهدی عبد خدایی نوجوانی پانزده ساله از جمعیت «فدائیان اسلام» قرارگرفت و در ماشین حین انتقال به بیمارستان نجمیه به ریاست دکتر غلامحسین مصدق، پسر دکتر مصدق، به همراهانش گفته بود که به پریوش نگویید چه اتفاقی افتاده است.
من سه چهار روز از موضوع ترور دکتر آگاهی نداشتم، در حالیکه اطرفیانم از جمله پدر و مادرم میدانستند، ولی طوری رفتار میکردند که گویی اتفاقی نیفتاده است. بعد از سه چهار روز به من گفتند که دکتر چاقو خورده و به بیمارستان منتقل شده است و در آن زمان باز هم از ترور دکتر بیاطلاع بودم. ساعت ۱۲ شب به دیدار ایشان در بیمارستان رفتم، ولی مرا راه ندادند و فردا صبح آن روز توانستم دکتر را ببینم، وقتی ایشان را دیدم بسیار قوی و مهربانانه برخورد کردند گویی که اتفاقی نیفتاده است. در آن موقع مجله «تهران مصور» در اتاق دکتر بود و عکسهایی از دکتر فاطمی که مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود در آن مجله چاپ شده بود و من تازه بعد از آنکه عکسها را مشاهده کردم، متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است، از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم دیدم که در اتاق دیگری هستم و پرستاری بر سر بالین من ایستاده است.»
دکتر به مدت ۱۰۱ روز بستری بود و دوبار هم تحت عمل جراحی دکتر یحیی عدل قرار گرفت. شدت جراحات به حدی بود که دکتر در تاریخ ۶ خرداد ۱۳۳۱ برای عمل جراحی به آلمان اعزام شدند. هر چند که تا آخر عمر از زخمهای آن گلوله خلاصی نیافت اما در تاریخ ۱۲ مهر ۱۳۳۱ به تهران برگشت و به مجلس رفت و دکتر مصدق در هفدهم مهر همان سال او را بعنوان وزیر امور خارجهی خود معرفی نمود.
آن روزها سرگرم بچهداری و رسیدگی به امورات منزل بودم. حسین کمتر به خانه میآمد و فشار کار بر او به حدی بود که در آن فرصت کوتاه از سیاست و کارش چیزی نمیپرسیدم. تلاشم این بود که در این زمانهای اندک بتوانم خستگی را از جسم و جانش کم کنم و با صحبت در مورد سیروس، ذهنش را از دغدغههایی که میدانستم وجودش را آزار میدهند پاک کنم. میدانستم که دورهی حساسی برای کشور بود. حسین در تاریخ دهم خرداد ۳۲ برای آخرین بار، جهت معالجه به آلمان رفت. با اینکه نبود فاطمی، شرایط را برای دکتر مصدق سختتر میکرد اما ایشان خود مشوق حسین برای مداوا و معالجه در خارج از کشور بودند. او در دهم خرداد طی یک نطق رادیویی از مردم خداحافظی کرد و به آلمان رفت.
در آن زمان هر روز برای فاطمی یک شایعه میساختند. دهان مخالفان به بدگویی بازتر شده بود و خبر از ملاقاتهای پنهان او با مقامهای انگلیسی و آمریکایی میدادند.
حسین در ۲۰ مرداد ۱۳۳۲ به ایران بازگشت که ای کاش بازنمیگشت. کودتا در شرف انجام بود و آمریکا علناً برای سرنگونی مصدق با انگلیس همدست شده بود و ماموران سیا به ایران سرازیر شده بودند.
_۲۴ مرداد ۱۳۳۲(نیمه شب): سرهنگ نصیری فرماندهی گارد سلطنتی به منزل مصدق رفت تا خبر عزل او را بدهد و گروههای دیگر کودتاچیان برای بازداشت سایر اعضای دولت راهی خانههای آنها شدند.
حسین در مصاحبهی مطبوعاتی به تاریخ ۲۵ مرداد و بعد از شکست کودتا خبر دستگیری خود را به خبرنگاران چنین شرح داد:
ساعت حدود ۱۱ شب بود که از خانهی پدر خانمم، سرتیپ سطوتی به خانهی خودم در خیابان سعدآباد بازگشتم. ساعت ۱۱:۲۰ صدای خش خشی شنیدم! اما توجهی نکردم، تا اینکه صدای فریاد همسرم را شنیدم، فکر کردم دزد آمده. اما بلافاصله با لولههای تفنگ دو سرباز مواجه شدم، که گفتند حرکت نکنید وگرنه آتش میگیرید. وقتی خوب نگاه کردم دیدم عدهی زیادی سرباز درحالیکه مسلسل به دست دارند، تمام خانه را پر کردهاند، در این موقع یک ستوان یک جلو آمد و با احترام گفت:
«پدر سیاست بسوزد، اما چیزی نیست بفرمایید بروید، دوستانتان در انتظارتان هستند.»
_مرا سوار یک کامیون کردند و به کاخ سعدآباد بردند، در کاخ مرا داخل اتاقی کردند که پر بود از سرباز. افسر محافظ در حالیکه مدام میگفت پدر سیاست بسوزد، برای ابراز محبت یک گلدان گل روی میز گذاشت. من تازه به آنجا آمده بودم که مهندس حق شناس، وزیر راه و مهندس زیرک زاده، نمایندهی مجلس را هم با لباس خواب به آنجا آوردند. چون روحیهی سربازان را نسبت به خودمان مساعد دیدم برای آنها قصهی پادشاه یمن را تعریف کردم و کم کم شروع به بحثهای خودمانی کردیم. آنها قبول کردند که کاغذی برای همسرم بنویسم تا از نگرانی دربیاید. ساعت نیم بعد از نیمه شب کامیونی نظامی ما را سوار کرد که یک کامیون در جلو و دو کامیون در عقب آنرا همراهی میکرد. سروانی که از گارد سلطنتی، همراهمان بود، میگفت آقای دکتر زیاد ناراحت نباشید، فردای کارها معلوم نیست. از آنجا ما را به شهر آوردند اما از آنجا که قسمت دیگر برنامهی کودتا به مشکل برخورده بود، مجدداً ما را به کاخ سعدآباد برگرداندند. ساعت ۲:۳۰ بعد از نیمه شب بود که افسر محافظ آمد و گفت آقای دکتر شانس آوردید. گفتم چطور؟ گفت زدیم و نگرفت.
فهمیدم اوضاع عوض شده و کودتا شکست خورده، اما ما همچنان بازداشت بودیم. در همان ساعات سرهنگ نصیری به دستور مصدق بازداشت شد. سربازان گارد که عازم تصرف رادیو و مرکز فرستنده بودند با مقاومت تانکهای محافظ رو به رو شدند.
ساعت ۳ صبح یک سرگرد وارد اتاق ما شدو به حالت خبردار ایستاد و سلام نظامی داد. گفت: قربان، امری ندارید؟
فهمیدم کودتا شکست خورده و من هنوز وزیر هستم. ساعت ۴ صبح سرتیپ کیانی معاون ستاد به آنجا آمد و ضمن گزارش جریان وقایع و شکست کودتا هر سهمان را به خانههایمان برد.
اگر کاغذ حسین نمیرسید و از سلامت احوالش باخبر نمیشدم، همان شب منحوس مرده بودم. سربازان بی جهت تحقیر و توهین میکردند و حتی اجازهی خوابیدن و دستشویی رفتن به من نمیدادند. نزدیکیهای صبح بود که از خانه خارج شدند و اندکی بعد حسین به خانه برگشت. حال خوبی نداشت و به شدت ناراحت بود. من را که بسیار ترسیده بودم به همراه پسرم به منزل پدرم برد. فاطمی به آنها گفت کودتایی شده و من پریوش را به شما میسپارم و زود برمیگردم.
_آن روز کنفرانس مطبوعاتی شلوغتر از همیشه بود و خبرنگاران خارجی و داخلی که از شکست کودتا باخبر شده بودند، حضور داشتند. بیشترین سوال از من این بود که آیا شاه در این کودتا شرکت داشت؟
با وجود نفرت شدیدی که از رفتار سربازان، نسبت به همسر و کودک چندماههام داشتم، اما به توصیهی دکتر مصدق که گفته بودند از هرگونه حملهی شدید نسبت به شاه خودداری شود، پاسخ را چنین دادم:
-نظر دولت را نمیدانم، ولی نظر خودم را در سرمقالهی باختر امروز باطلاع مردم میرسانم.
دکتر فاطمی در آن مقاله که بسیار تند و آتشین بود، شاه را با فاروق مقایسه کرد و نوشت بعد از واقعهی نهم اسفند که برای دادن گزارشی نزد شاه رفتم او در حالیکه سعی میکرد قیافهی معصومی به خود بگیرد گفت:
دکتر مصدق از من رنجیده، به گمان اینکه در حادثهی نهم اسفند من نقش داشتم. من به شاه گفتم، به من بفرمایید تا کجا میخواهید بروید؟ آیا اعمال فاروق برای شما درس عبرت نیست؟ فاروق تا توانست نوکری انگلیسیها را کرد و پشت به ملت خود تا آنجا رفت که تاج و تخت خویش را از دست داد. آیا شما هم از آن راه میخواهید بروید؟
دکتر در قسمت دیگری از آن مقاله نوشت:
_ من در طول این ۱۲ سال اخیر هرگز به آستان این جوان خوش خط و خال که مثل مار افسرده موقع ضعف و جبن، سردرهم میکشد و در فرصت مناسب، نیش جانگزای خود را میزند، سر فرود نیاوردم. هرگز نشان همایونی او را بر سینهام نزدم. دربار، دشمن همهی آزادمردان، وطنپرستان و خصم مبارزان راه استقلال و آزادی است. من از محمدرضا شاه انتظار آن را ندارم که شجاعت و شهامت خودش را در برابر بیگانگان به کار ببرد، حتی بهقدر سلطان مراکش و بیک تونس هم از او حمایت از حقوق ملت را نمیخواهم و در آخر مقاله هم خطاب به دکتر مصدق نوشت:
_آقای دکتر مصدق، تا کی باید صبر و تحمل کرد؟ تا کی باید شاهد فجایع و رسواییهای پنهان و آشکار دربار بود؟ در آن موقع که شصتتیرهای افسران به طرف من نشانه رفته بود و مرا به توقیفگاه سعدآباد میبردند، این شعر سعدی را زمزمه میکردم.
چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند، کش نیاید به کار
وقتی ۱۸۸ روز بعد از آن، سرانجام فاطمی گرفتار شد و او را در دادگاه نظامی محاکمه کردند، یکی از دلایلی که دادستان بموجب آن برای فاطمی تقاضای اعدام کرد، همین مقاله بود.
در چهار روز اول ۲۵ تا ۲۸ مرداد و شکست مرحلهی اول کودتا وکلا و وزرا و روزنامههای بسیاری علیه شاه و دربار سخنرانی کردند و مقاله نوشتند. همیشه با خودم فکر میکنم شاید اگر حسین با آن صراحت ذاتی و قلم تند و تیزش به دربار نمیتاخت، شاید او هم مانند سایرین زنده میماند.
در ۲۸ مرداد، خبر مرگ حسین را از رادیو شنیدم. میراشرفی نعرهکشان میگفت که دکتر فاطمی به دست مردم قطعه قطعه شده است. من در منزل پدرم بودم و بیتاب در پی یافتن راهی برای خبر گرفتن از او تلاش میکردم. در صورتیکه همان زمان دکتر فاطمی و خواهرزادهاش سعید فاطمی به همراه سایر وزرا در خانهی دکتر مصدق بودند. با توجه به تندرویهای چند وقت اخیر حسین، ماندن او به صلاح نبود. پس با اجازهی دکتر مصدق و با استفاده از موقعیت از منزل خارج شدند، اما مابقی وزرا و دکتر مصدق برای تعیین سرنوشت خود و مملکت در آنجا ماندند. او توانست قبل از اینکه کودتاگران کاملا بر اوضاع مسلط شوند از مخفیگاهش با من تماس بگیرد، گفت که ناچار است برای مدت کوتاهی مخفی بماند و خواست تا شجاع باشم و از سیروس و خودم مراقبت نمایم.
پس از ۶ ماه زندگی در خفا، سرانجام حسین را در ساعت یک ونیم ظهر اسفند ماه ۱۳۳۲، گرفتار کردند.
جراید آن زمان در خصوص دستگیری ایشان نوشتند که روز جمعه یک افسر شهربانی برای دیدن خواهر خود به خانهی او واقع در کوچهی رضائیهی شمیران رفت. خواهرش گفت روز قبل مرد جوانی را در خانهی مقابل با ریش بلند دیده که با احتیاط از پنجره بیرون را نگاه میکرد و چون دید کسی مراقب او نیست، شروع به آب دادن گلدانها کرد. زن احتمال میداد آن مرد یکی از افسران تودهای باشد. سرهنگ شهربانی از خواهرش پرسید، خانه متعلق به کیست؟ او گفت یک افسر ارتش به نام دکتر محسنی در آنجا زندگی میکند. افسر شهربانی روز بعد، جریان را به روسای خود گزارش داد. آنها هم فرمانداری نظامی را مطلع کردند، در نتیجه سرگرد علیاکبر مولوی با چند نفر مامور به محل رفتند، حوالی ظهر زنگ در را به صدا درآوردند. خود دکتر فاطمی در را باز کرد. ظاهرا این ساعتی بود که صاحبخانه که یک افسر پزشک عضو حزب توده بود به خانه میآمد. به محض اینکه دکتر فاطمی در را باز کرد، مولوی هفت تیر خود را روی پیشانی او گذاشت.
دکتر محسنی که از آشنایان نزدیک سلطنت خانم فاطمی بود، در آن ساعت به منزل میآمد. وقتیکه از دور معرکه را دید، با همسرش از محل واقعه دور شدند و مدتی بعد هم به خارج از کشور رفتند.
بانو سلطنت، خواهرشوهرم، به حسین علاقهی زیادی داشت. او نه چون یک برادر، که عین مادری فداکار دوست میداشت. چند ساعت بعد از دستگیری فاطمی، خبردار شد که می خواهند او را به لشکر ۲ زرهی انتقال دهند. بانو سلطنت به سرعت خود را به آنجا رساندند و وقایع آن روز را چنین تعریف کردند:
_موقع انتقال برادرم، طبق صحنهسازی از پیش تعیین شده، شعبان جعفری (شعبون بیمخ) و گروه چاقو کشان او در حالیکه شعار میدادند، به دکتر حمله کردند، وقتی که حسین با چندین ضربه چاقو بر زمین افتاد، خودم را از حلقهی مامورین رها کرده و روی حسین افتادم تا ضربات به من بخورد و او زنده بماند.
آن روز فاطمی بر اثر ۸ ضربه چاقو که به ریه، شکم و پشت او اصابت کرد به شدت مجروح شد، ضرباتی هم به خواهرش اصابت کرد. آنها میخواستند، قبل از محاکمه هر طور شده، فاطمی را نابود کنند، تا هر گونه فرصت زنده ماندن احتمالی از او گرفته شود. اما شاه وقتی ماجرا را شنید به دکتر عیادی دستورهایی داد و گفت که او هر طور هست باید زنده بماند.
دکتر را به بیمارستان نظامی بردند. او تا چهل روز لب به غذا نمیزد و بوسیلهی آمپول به بدنش غذا میرساندند. در تمام این مدت دچار تب و ضعف و استفراغ شدید بود. زمانیکه به من و سیروس هفده ماههام اجازهی ملاقات دادند، پسرم که چندین ماه بود پدرش را ندیده بود با دیدن صورت تکیده، رنگ پریده و قیافهی ناشناس او وحشت کرد.حال دکتر بعد از دستگیری و حملهی چاقوکشان شعبان رو به وخامت بود، بسیار تلاش کردم تا محاکمهی نظامی فاطمی را عقب بیندازم. هم من و هم برادرشوهرم برایشان نوشتیم که فاطمی بعلت بیماری قادر نیست در دادگاه حاضر شود. ضربان قلبش ۹۰ و فشار خونش ۷/۵ بود و حرارت بدنش ۳۸ تا ۳۹، بطوریکه حتی یک لیوان نوشابه هم نمیتوانست بیاشامد. اما به دستور سرتیپ آزموده، چهار نفر از پزشکان بهداری ارتش در روز ۶ شهریور ۱۳۳۳، در پادگان لشگر ۲ زرهی حاضر شدند و بعد از معاینهی دکتر، با دستورات از پیش تعیین شده گواهی دادند که حال مزاجی و روحی دکتر رو به بهبود است و حضورش در دادگاه مانعی ندارد. در آخر گواهینامه هم لطف کردند و نوشتند چون ماههای متوالی از حرکت خودداری کرده، ممکن است هنوز برای راه رفتن عادت نکرده باشد، لذا حمل او به دادگاه با آمبولانس ترجیح خواهد داشت.
محاکمهی دکتر فاطمی سری بود و وقتی خبرنگاران از سرتیپ آزموده، دادستان ارتش علت این کار را پرسیدند، گفت:
_ نمیخواستیم او دادگاه را صحنهی عوامفریبی و سیاستبازی قرار بدهد.
محاکمهی فاطمی در تابستان ۱۳۳۳، ده جلسه طول کشید و سرانجام در تاریخ یکشنبه ۱۷ مهرماه او را محکوم به اعدام کردند. او با آنکه در تمام مدت محاکمه گرفتار تب و عوارض آن بود، با شهامت از خود دفاع کرد و همین روحیهی قوی بود که او را زنده نگه می داشت.
پس از دادگاه بدوی، دادگاه تجدیدنظر هم به سرعت حکم را تایید کرد و حتی تقاضای فرجامخواهی فاطمی را هم رد کردند. اگر فرجام قبول میشد، پرونده به دادگستری میرفت و دادگستری تمام آراء دادرسی ارتش را که اکثر آنها بدون رعایت موازین قانونی صادر میشد، نقض میکرد. برای اینکه چنین اتفاقی روی ندهد، درخواست فرجام او را رد کردند.
پس از اعلام حکم اعدام، عدهای از رجال قدیمی که هنوز در دربار اعتبار داشتند با آنکه با افکار و عقاید دکتر فاطمی، موافق نبودند، به شاه مراجعه کردند و مصرانه خواستند تا از اعدام دکتر فاطمی جلوگیری شود، چون مجازات او در هیچ قانونی اعدام نبود. شاه هم زیر حکم مربوط به دادگاه نوشت، فعلا از اجرای حکم خودداری شود. اما حسین در برابر هر دوست دهها دشمن داشت. دشمنانی در خارج و داخل. در داخل گروهی از نظامیان برای اجرای حکم پافشاری میکردند و در خارج بریتانیا مایل بود اعدام فاطمی، درس عبرتی برای همهی مخالفین امپراطوری فخیمه باشد.
بعدها نقل به مضمون از سرتیپ آزموده شنیدم که با پادرمیانی رجال، اعلیحضرت هم راضی شده بود، فاطمی را مشمول یک درجه عفو کند. برای همین هم حضور اعلیحضرت شرفیاب شدم و به عرض رساندم:
_ در حالیکه عدهای از افسران جوان ارتش (حزب توده) را برای کاری که انجام ندادند و فقط روزی احتمال داشت، به آن اقدام کنند، اعدام می کنیم، جاننثاران درست نمیدانند که فاطمی مورد عفو قرار گیرد، این کار در ارتش اثر خوبی نخواهد داشت.
گاهی اوقات آرزو میکنم که ای کاش حسین، همان روزنامهنگار ساده میماند و به آن موقعیت ممتاز در جبههی ملی دست نمییافت. از وقتی که دکتر مصدق او را بهعنوان معاون نخستوزیر، سخنگوی دولت و وزیر امور خارجه معرفی کرد، یک لشگر دشمن جرار کمر به نابودی او بستند. تا توانستند دروغ و تهمت به او و زندگی خصوصیمان بستند و چون میدانستند او صمیمیترین و فعالترین یاران مصدق است و در تصمیمات او بیش از سایرین تاثیرگذار است، گمان میکردند با از سر راه برداشتن او، از بین بردن مصدق هم آسانتر خواهد شد.
یکبار مدرک دکتریاش را مورد ظن و شبهه قرار میدادند و روز دیگر به دروغ از هزینههای هنگفت عروسیمان میگفتند. از انگشتر چندین قیراطی برلیان من تا پیراهن تور گیپور متری هفت هزارتومان دستباف بروکسل داستانها ساختند. فاطمی را مامور خارجیها و انگلیس در جبههی ملی و دولت مصدق معرفی میکردند و با اینکه بارها دکتر مصدق گفته بود، که ملی کردن صنعت نفت به پیشنهاد دکتر فاطمی بود، اما همهی آنها ادعا کردند که همهی این کارها صحنه سازی بوده است. هر قدر دکتر فاطمی سختتر در این راه کوشید و بیشتر به امپراطوری فخیمهی انگلستان میتاخت، بیشتر او را متهم میکردند که نعل وارونه میزند تا مردم را گمراه کند. با اینکه چندین بار ترور شد و تا پای مرگ هم رفت، اما میگفتند که او معالجه را بهانه قرار میدهد، تا با خارجیها و انگلستان تبانی کند و تا اقامت او برای درمان در خارج طول میکشید فریاد برمیآوردند که مشغول زد و بند با خارجیهاست. هر چند وقت یکبار خبر از ملاقاتهای مرموز او با افراد مرموز میدادند. میگفتند که با افسران حزب توده ملاقات می کند که درست نبود، چون فاطمی همیشه ضد کمونیست بود. ادعا میکردند که شبها با فرستندهی مخصوص شرکت نفت ایران و انگلیس گفتگو دارد، که کذب محض بود. ادعا میکردند که برنامه دارد به دست مصدق شاه را از میان بردارد و به دست شاه، مصدق را نابود کند و خود در این میانه رییس جمهور شود که واقعیت نداشت. روزی که شاه به او نشان درجه یک همایون را داد، چنان غوغایی برپا شد که نظیر نداشت. این عنایت را که شاه برای جلب رضایت او کرد، دلیل زد و بندهای سیاسی او دانستند.
اختفای طولانی مدت دکتر که ۱۸۸ روز طول کشید، دوباره بازار شایعات و افتراها را در مورد فاطمی داغ کرد. ابتدا گفتند در سفارت شوروی پنهان است، بعد گفتند او را در خود روسیه دیدهاند، بعد نوشتند به هندوستان رفته و فردا روز در پاکستان دیده شده، ترکیه، بغداد و قبرس از نقاطی بود که هر روز فاطمی را به آنجا میبردند. اما ناگهان ادعا کردند که یک خبرنگار او را در خیابان اسلامبول تهران دیده و نتیجهگیری می کردند که انگلیسیها از فاطمی نگهداری میکنند. تا وقتی مخفی بود میگفتند افراد مخفی و مخالف را لو میدهد و وقتی او را گرفتند گفتند گرفتندش تا از او محافظت کنند، چون به جراحی نیاز داشته، در ظاهر توقیف شده تا به کار معالجه بپردازد. او را به زندان انداختهاند تا از زبان سایر زندانیان حرف بکشد و به ماموران اطلاع دهد. تاثیر این شایعات به حدی بود که دوستان نزدیک و همکاران روزنامهنگار حسین را نیز به شک انداخته و تحت تاثیر قرار داده بود.
حتی وقتی اعلام شد که دادگاه نظامی دکتر فاطمی را به اعدام محکوم کرده، باز میگفتند او اعدام نخواهد شد و با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم و سپس آزاد خواهد شد.
وقتی به این مظلومیت و تنهایی حسین، فکر میکنم قلبم تیر میکشد و دستم برای نوشتن کلمات لرزان میشوند. در چنین فضای مسمومی که برایش ساخته بودند، جوریکه نزدیکترین یارانش دیگر به او نظر مساعدی نداشتند، فاطمی چطور باید صداقت خود را نشان میداد؟ آیا برایش چارهای جز رفتن به استقبال مرگ و نثار جانش مانده بود؟
از ده روز قبل میدانستم که هر آن امکان اجرای حکم وجود دارد. روز چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۳۳ ساعت ۴ صبح سرتیپ آزموده، دادستان ارتش و سرتیپ بختیار، فرماندار نظامی تهران، به زندان نزد دکتر فاطمی رفتند. آزموده به فاطمی گفته بود اگر وصیتی دارید، بفرمایید، چون شما همیشه میگفتید که مرگ حق است و من از مرگ نمیترسم.
فاطمی جواب داد: " آری، آقای آزموده، مرگ حق است و من از آن ابایی ندارم، آن همچنین مرگ با افتخاری"
زمانیکه او را برای اجرای حکم اعدام در سحرگاه ۱۹ آبان ۱۳۳۳، میبردند آزموده به فاطمی گفت، اگر تقاضایی دارید، بفرمایید. فاطمی گفت تقاضای من دیدن خانوادهام و دکتر مصدق میباشد.
آزموده فریاد کشیده بود که هنوز هم دست از این مرد برنمیداری؟
دکتر فاطمی در آن روز تب داشت و حال جسمیاش مساعد نبود. اما به اذعان شاهدان روحیهی قوی خود را حفظ کرده بودند. در محل اجرای حکم، آزموده یکبار دیگر خواسته بود تا تقاضایش را بگوید.
فاطمی یک نخ سیگار خواست. آنرا گرفته بود و با بیاعتنایی گوشهی لبش گذاشته بود. وقتی که او را به تیر میبستند، اجازه نداد تا چشمانش را ببندند و در حالیکه به لولههای بلند چهار تفنگ چشم دوخته بود، منتظر گلولهها شد تا بدنش را سوراخ سوراخ کردند و اینچنین شد که حسین من در ۳۷ سالگی منصوروار جان باخت.
تالمات ناشی از تیرباران حسین در آن روزها، فرصت هرگونه تفکر واقدام را از ما گرفته بود. در این میان سلطنت خانم فاطمی که عشق عجیبی به حسین داشت، در نیمه شب نوزدهم آبان ماه، وقتی خبر اعدام حسین را شنید با سر و پای برهنه و لباس خانه به خیابان دوید و خود را به لشکر 2 زرهی رساند. بعدها چنین تعریف کرد که
سربازان در حال دفن مخفیانهی جسد حسین بودند و دستور داده بودند که جنازه را تحویل خانواده ندهند. خودم را به داخل قبر انداختم و کفن غرق به خون برادرم را در آغوش گرفتم و گفتم یا جنازه را تحویل میدهید یا من را هم با او دفن کنید.
بانو سلطنت جنازه را تحویل گرفت و طبق وصیت خود فاطمی در قبرستان «ابن باویه» کنار شهدای سی تیر به خاک سپرد. بر سر مزار چنان شجاعانه و سوزناک سخنرانی کردند که، حتی افسران گارد شاهنشاهی نیز به گریه افتاده بودند.
بعد از حسین تا مدتها دلم نمیخواست که با هیچ کس ارتباطی داشته باشم. تماسهای زیادی از افراد مختلف با من گرفته میشد که همهی آنها را بیجواب گذاشتم. باید سیروسم، تنها یادگار حسین را از این هیاهو و آشوب دور میکردم. پس او را به پانسیونی در انگلستان فرستادم و خودم هم سال های بعد به او ملحق شدم. در کشور خودم به قدری مورد آزار واذیت قرار گرفتم که هیچ دلم نمی خواست، سیروس به هیچ طریقی ارتباطی با گذشتهی خود و دنیای سیاست داشته باشد.
حالا که تنها فرزندم نیز به پدرش پیوسته و تنها یادگارش، حسین را برای من باقی گذاشته، مینویسم تا «سید حسین فاطمی»، تنها نوهی دکتر فاطمی بداند که پدربزرگش که بود و برای چه کشته شد.