خودش با خنده تعریف میکرد. برایش جالب بود که توانسته آنقدری مسئول ناهار و نماز مدرسه را عصبی کند که با برجستگی انگشتر عقیق درصف نماز مشتی به کمرش بکوبند.
_ مامان تو صف نماز داشتم تکون میخوردم. حواسم نبود دستهامو از پشت اینجوری گرفتم.
و بعد دستهایش را برای نشان دادن به من از پشت قلاب کرد.
_ یهو آقای .... اومد دستامو از تو هم کشید باز کرد. با قلمبگی انگشترش هم کوبید تو کمرم گفت صاف وایسا.
به خنده و ذوق نوجوانیاش که چنین صحنهای را خلق کرده بود لبخند میزدم اما از درون خشم و غم میجوشید.
پرتاب شدم به سالیان دور، مدرسهی راهنمایی ولیعصر. سالهای بی رنگی، سالهای دور از کودکی، با پوششهای اجباری یکدست سیاه تا نزدیک ناف. صبح به صبح تا رنگ جورابها درِ ورودی مدرسه چک میشد و کیفها را میگشتند تا اگر آینهای، عطری، شانهای و یا خدای ناکرده کِرِم و سنجاق سری در کیفت پیدا میکردند همراه با آلت جرم، کشان کشان به دفتر مدیر سیبیلو و بسیجی مدرسه تحویل میدادنت. زنی که هنوز هم بعد از این همه سال از کابوسهایم خیال رفتن ندارد.
سالیان قاچاق ویدئو و کرایهی فیلمهای فارسی بود . پدر پنجشنبه به پنجشنبه فیلمی از بهروز، فردین و یا ناصر به خانه میآورد و با هم میدیدیم. برای من که آن روزها به سن و سال اکنون پسرم بودم،حوالی ۱۳ سالگی، تجربهای متفاوت بود.
ترانه، رقص، بوسه، عشق،شادی، زیبایی .... همه مفاهیمی بود جدید برای منی که جز صدای آژیر قرمز حملهی هوایی، ماشین کمیته، بگیر و ببند عشاق در خیابان، نوحههای آهنگران و اخبار اعدام چیز دیگری ندیده بودم.
دو دنیای متفاوت. جهان واقعی و جهان درون فیلمها.
چقدر دلم میخواست مانند هنرپیشهی زن فیلم دالاهو لباس بپوشم و تصور میکرم شاهزادهی اسبسوار را وقتی که چادر نماز مادر را مثل پیراهن دور خودم میپیچیدم و جلوی آینه ترانههای عهدیه را زمزمه میکردم.
دیشب تو خواب وقت سحر
شهزادهای زرین کمر
نشسته رو اسب سفید
میومد از کوه و کمر
میرفت و آتش به دلم
میزد نگاهش......
_مامان چرا تو کتابامون انقدر دروغ نوشتند؟
سکوت
_ مامان چرا نمیذاری نظرمو تو مدرسه بگم؟
سکوت
_ مامان چرا تو سی دی زبانم انقدر مدرسههای اونا با ما متفاوته؟
سکوت
_ مامان امروز فکر میکردم چجوری میشه خودمو بکشم راحت بشم.
سکوت جایز نبود.
_از چی مامان؟
_ از این همه عذاب. از اینکه نمیتونم خودم باشم. از اینکه نمیتونم حرف بزنم. از اینکه همش باید بهم زور بگن و من نباید جواب بدم....
سکوت.....
دنیا دوار شده و سریعتر از قبل دور سرم میچرخد.به درستی افکارش ایمان دارم و در قلب این همه آگاهیاش را میستایم.
نوجوانم در چرخهای افتاده که مادر، پدر و نسل قبلترش هنوز در آن گرفتارند. اما به قصد رهایی خود را به در و دیوار میکوبد. بالهایش زخمی است اما ترسی که در جان ماست را پس میزند تا زندگی بدون ترس را تجربه کند.
نوجوانم این بهشت اجباری را نمیخواهد.
همانگونه که ما نمیخواستیم.