رضا با تمام توان در را به هم کوفت و در پذیرایی با مادر سینه به سینه شد. با صدایی که به اتاق هم برسد داد زد:
« بدبختی یه خری هم پیدا نمیشه اینو بگیره، راحت شیم. دخترهی روانی مغزش گوزیده از بس صبح تا شب سرش تو این گوشیشه.»
مادر با دستکش زردرنگ ظرفشویی و چنگال مخصوص سرخ کردن بادمجانها، چهره درهم کشید و به گفتنِ «صدات رو بیار پایین. » اکتفا کرد.
« اعصاب نمیذاره واسه آدم، بهش میگم فردا بیست و پنج میلیون چک دارم، ده تاش کمه، بده، تا سر برج بهت برمیگردونم، اراجیف این مثبت اندیشای اینستاگرامی رو تحویل من میده، شُل مغز.»
ریحانه با بلوز و شلوار یکدست سفید در حالیکه مجسمهی بودا را با عودی در دهان، در دست داشت از اتاق بیرون آمد و بیتوجه به رضا کف پذیرایی، رو به تراس، چهارزانو نشست. انگشت شست و میانی هر دست را به هم چسباند و آماده ی مدیتیشن شد.
رضا دوباره مثل اسپند روی آتش از جا جست و با لگدی بودا را به دیواره ی کنار تراس کوبید.
مادر دست و چنگال را حائل میان خواهر و برادر کرد که حالا مانند دو گربهی آمادهی دعوا برای هم خیز برداشته بودند.
ریحانه زودتر از حالت دفاعی خارج شد و با آرامشی تصنعی در حالیکه یک لنگه ابرو را بالا داده بود گفت:
« به قول دکتر پیری، بالانس روحی نداری، چون فقط به فکر اون شیکم بیصاحابی. اگر به روحت هم قدِّ معدهات اهمیّت میدادی و از انرژی کائنات تغذیهاش میکردی، الان انقد وحشی نبودی!»
رضا از میان تنِ حائل شدهی مادر، لِنگی به سمت ریحانه پرتاب کرد که چون در محل نشانهگیری شده ننشست دوباره دهان باز کرد:
« اِ آخه اگه تو عقلِ درست درمون داشتی که پول بیزبون رو خرج کلاسهای صد من یه غازِ دکتر بالاکوهی و فراز قورچیان نمی کردی، عقل کل!»
مادر با گفتنِ «استغفرالله» کشداری خواستار ختم غائله بود. اما رضا ول کن نبود.
« گندشو درآورده دیگه، میری آب بخوری رو در یخچال زده «امروزت را با لبخند شروع کن.» میری بشاشی رو سیفون چسبونده « آرامش، غذای اصلی روح توست.»، میخوای دوش بگیری رو قوطی واجبی چسبونده «اپیلاسیون موهای زاید مغز، فراموش نشود.»، در و دیوار خونه رو کرده سالن همایش « فکرِ مثبت، جذبِ مثبت.»
ریحانه در حالیکه دوباره مینشست، دستها را روی زانوها قرار داده و با چشمان بسته مرتب تکرار میکرد:
« ای برکت بی پایان، از راههای ناشناخته به سمت زندگی من جاری شوید و مرا غرق بی نیازی سازید.»
مادر که از آرامش نسبی حاکم بر فضا، خاطرجمع شد، تازه متوجه بوی روغن سوخته و بادمجانهای سیاه توی ماهیتابه شد. زیر لب بر دل سیاه شیطان لعنتی فرستاد و به سمت آشپزخانه دوید.
رضا ناامید از نم پس دادنِ ریحانه، راهی خیابان شد تا راهی دیگر برای پر کردن کسری چک بیابد. بعد از فوت پدر بود که رضا درس و مشق را رها کرد و کنار دست عمو در بازار مشغول به کار شد و بعد از چند سال پادویی و آموختن چم و خم کار، توانست تا حدودی مستقل به داد و ستد و دلالی بپردازد. برعکس او ریحانه درس خواند و به دانشگاه رفت. بعد از گرفتن مدرک بطور نیمه وقت منشی مطب یک روانپزشک شد و وقتی که دکتر عذرش را خواست، توانسته بود تا حدودی پول و پَله پسانداز کند. همان که رضا از بودنش خبر داشت و در هر مخمصهای دندان برایش تیز میکرد.
رضا غرق افکار خود خیابان را بالا می رفت که ابتدا صدای بوقی ممتد ،کشیده شدن لاستیک روی آسفالت و بعد هم ترمزی که خیال گرفته شدن نداشت را از پشت سر شنید. برخورد شدید جسمی سخت، او را به هوا بلند کرد و با صورت به جدول کنار خیابان کوبید.
دمر به روی آسفالت افتاده بود و جمعیت بود که از هر طرف به سمتش میدویدند. بلند شد. آستینهایش را تکاند و گیج و حیران به پشت سر نگاه کرد. پرایدی سفید با کاپوتی فرو رفته از برخورد تن رضا، وسط خیابان ایستاده بود و راننده که عاقله مردی بود، حدوداً ۵۰ ساله، بر سر و روی خود میکوبید. رضا به سمت مرد خیز برداشت تا مشتی نثارش کند اما حال نزار او و آرمِ اسنپِ آویخته به آینهی جلو، دلش را به رحم آورد. جلو رفت و دست بر شانه ی مرد گذاشت.
« داداش مگه سر میبری، داشتی جوون جوون نفلهمون میکردیا، خدا خیلی رحم کرد.»
اما راننده بی توجه به او خود را به دیوارهی جمعیت رساند. آنها را یکی یکی پس زد. با دیدن جسمی خون آلود خود را به روی زمین انداخت و نعره زد که:
« به ابرفضل خودش یهو پرید وسط خیابون... هر چی بوق زدم کر بود انگاری.... ای خدا بدبخت شدم...»
رضا از دور نگاهی به جسم خونین کرد. لباسها و کفشش چقدر آشنا میزدند، جلوتر آمد و به صفحهی ساعت خرد شده چشم دوخت. بیاختیار دستی بر تنش کشید. نه! این امکان نداشت. قدمی برای فرار به عقب برداشت، اما نیرویی غیرارادی او را به سمت جسمش میکشانید....
در اتاق عمل، رضا این پا و آن پا کنان، کنار پزشکان ایستاده بود و به تلاششان برای احیای تنِ لَتوپار شدهاش نگاه میکرد. پرستار خوش قدوبالایی کناردست دکتر، راه به راه عرق از پیشانی دکتر میگرفت و در اطاعت از اوامر او پیشدستی میکرد. دکتر هم هر از گاهی زیر چشمی نگاهی به چشمان خمار و مژه های تابدار پرستار میانداخت و از زیر ماسک لبخندی تحویل میداد. رضا دلخور از شرایط، رو به دکتر گفت: «دکتر جون، بدموقع مصدع شدم! شرمنده بخدا، حالا تو این حال، باید یه دستت هم به من باشه. راه داشت میرفتم، زیر دست و پا نباشم.»
« اسمش نوشین رضوانیه، پرستار اتاق عمل، چشم یه بیمارستان دنبالشه، داف خوشگلیه، نه؟»
رضا با تعجب سربرگرداند، جوانکی ریزنقش به سن و سال خودش با تیشرت سفید و شلوار جین شش جیب، گوشهی اتاق عمل دست به سینه ایستاده بود.
«من رو میبینی؟!»
«آره، ضربه مغزی شدم، چشمام که کور نشده.» و با لبخندی دندانهای کج و معوجش را نشان رضا داد.
«پنج هفته است که اینجام، توی آی سی یو، وقتی آوردنت، کنار در ورودی بودم. دیدمت.»
«پنج هفته؟! یعنی چی؟»
جوانک جلوتر آمد و ادامه داد: «آره پنج هفته، تازه اینکه چیزی نیست، مورد داریم همینجا طرف شش ماهه تو کماست، بلاتکلیف. نه اجازه ی خروج میدن بهش نه میذارن برگرده سر خونه و زندگیش. شده لنگ در هوا بدبخت.»
بعد دست راستش را به سمت رضا دراز کرد.
« من حسن هستم، حسن هوندا. عشق موتورم و عاشق تکچرخ زدن باهاش. بار آخر دسته ها از دستم ول شد و آسفالت ترتیب مغزم رو داد. فعلا" منتظرم سطح هوشیاریام بالا بیاد.»
رضا بیقرار پرسید: « مگه کشکه، من اون بیرون کلی بدبختی دارم، مادر و خواهرم منتظرند، نهار قیمه بادمجون داریم، من نَرَم مادرم نهارشو نمیخوره. اصلاً کی باید اجازه بده؟ کجاست؟»
صدای بوق دستگاههای وصل شده به تن رضا بلند شد و جنب و جوش پزشکان بیشتر.
حسن رو به رضا گفت: « خدا بخواد مثل اینکه زیاد اینجا موندنی نیستی، دست راستت رو سر ما.»
و بعد دست رضا را که میخواست به سمت تختش برگردد کشید و به حیاط برد.
« اونجا نباشی بهتره، این چیزا که دیدن نداره، بیا بشین رو این نیمکت دنیا رو سیر کن.»
رضا دمق با خودش فکر کرد کاش میشد یکی از همان اورادی که ریحان روزی هزار مرتبه تکرار میکرد را بگوید تا روحش تغذیه و دوباره به حالت قبل بازگردد. به مغزش فشار آورد و چون چیزی یادش نیامد، ناسزایی ناموسی نثار دکتر بالاکوهی و فرهاد مورچیان کرد.
روی نیمکت کنار حسن نشست و به رفت و آمد آمبولانسها، کادر بیمارستان و همراهان بیماران چشم دوخت.زیر لب نالید: « یعنی تموم شد؟ والسلام. کُلِّش همین بود؟ انقدر مزخرف؟»
صدای شیون و زاری نگاه رضا را به سوی جماعتی کشاند که در پی برانکاردی چرخدار ضجه میزدند. روی برانکارد جنازهای نسبتاً بلندقامت و درشت اندام، داخل کاوری زیپدار و طوسی رنگ قرار داشت. دختری جوان با فاصله از بقیه، بیصدا اشک میریخت. حسن با دیدن دختر از جا جست.
«آخ آخ آخ، حاج محسن هم رفتنی شد! پیرمرد بیچاره. چقدر آرزو داشت برگرده. عروسی نوهاش ماه دیگه بود. همون دختره که اون عقب وایساده. میگفت به رئیس بانک سپرده اسکناس ده هزار تومنی نو واسه پاشیدن رو سر عروس بیارن.»
با شنیدن اسم بانک، رضا دوباره یاد جریانات امروز صبح و جدالش با ریحانه افتاد. ریحانه مجسمهی بودایش را خیلی دوست داشت. آرزو کرد کاش فرصتی داشت تا حداقل یک بودای دیگر را جایگزین بودای شکستهی کنار تراس میکرد. آهی کشید و رو به حسن که هنوز مسیر عبور حاج محسن را نگاه میکرد، پرسید:
«تو اگر برگردی، یعنی به قول خودت اجازهی برگشت بدن بهت، اولین کاری که میکنی چیه؟»
برقی در چشمان حسن درخشید که از چشم رضا هم دور نماند:
«اگه از شرَّ اون اتاق لعنتی و سیمهای پیچیده به تنم خلاص شم، اولین کاری که میکنم تعمیر موتورمه، عین روز اول میکنمش عروس. بعد هم میندازمش تو اتوبان به تکچرخ زدن. اگه بدونی چه کیفی داره.»
سپس مکثی کرد و صورتش را هالهای از وحشت پوشاند.
«اما اگه برنگردم چی؟ اگه برنگردیم چی رضا ؟.....»
مریم شراوند
فروردین ۱۴۰۱