مریم شراوند
مریم شراوند
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

سرخپوش مایل به سفید

دستانم، قبل از بالاکشیدن کرکره ی مغز در جدالی برای باز شدن و بسته ماندنِ پلکها، گوشی را پیدا میکند.
امروز جمعه است؟ اَه، لعنتی! دیشب فراموش کردم آلارم را خاموش کنم. تصویری از خواب دیشب، تمام رنگی و با بهترین کیفیت پیش چشمم جان میگیرد، تلاش می کنم تا با جزئیات بیشتری خوابم را بخاطر آورم. کاش میشد دوباره خوابید اما حجم مایعات شب مانده در مثانه نمیگذارند. چند باری این پهلو و آن پهلو میشوم و قلم گوشی را بیرون میکشم. برای جان گرفتن بیشتر تصاویر دوباره چشمانم را میبندم. خانه ای بود نسبتا بزرگ و قدیمی با اتاقهای زیاد .اتاقی که من در آن بودم روشن بود و سفید ، با پرده های توریِ ساده و سفید ، آویخته بر پنجرهایی با قاب سفید ، که به ایوانی با موزاییکها و نرده های سفید راه داشت . نسیمی که پرده را به نرمی جابجا میکرد بخشهایی از یک حیاط قدیمی را نشانم میدهد .نور اتاق شاید از زمانی حوالی ظهر خبر میداد. از خنکی تصویر چشمانم را باز و بسته میکنم.
حالا تصویری از یک حیاط بزرگ احتمالا در اواسط شبی از شبهای تابستان ظاهر میشود. مهتاب حیاط را روشن کرده و من روی یکی از تشکهایی که زیر تک درخت حیاط پهن شده، دراز کشیده ام. طاقباز . رو به ماه کامل . سایه هایی را حس میکنم که در آن حیاط در رفت و آمدند. نمیدانم کیستند اما حسی از آشناییست که فضای خوابم را آرام و امن کرده و حس خوشایند برخورد تن با خنکی تشک را حتی تا بیداری ام هم کشانده.
دوباره داخل اتاق هستم و دوباره نور خورشید که بر فرش لاکی رنگ اتاق پاشیده شده ، نمیدانم مسافت حیاط تا این اتاق را چگونه آمده ام و اصلا آیا این اتاق پوشیده با نور و نسیم ، ربطی با آن حیاط نیمه شب دارد یا نه؟
حالا رفت و آمد داخل اتاقها را بیشتر میبینم . زنانی جوان که سایه وار این سو و آن سو میروند.باد هنوز هم پرده های تور سفید را بالا و پایین میکند. نفس عمیقی که میشکم عطر تمیزی و پاکیزگی را به شامه ام می ریزد. حالا حمیرا با آن اندام استخوانی و صورت سبزه ی تند ، در چارچوب در ایستاده، مثل وقتهایی که در اداره از حجم نامه های تایپی شاکی میشد و با لب و لوچه ی آویزان دم در اتاق می ایستاد تا کاری برایش بکنم. رضایتِ پشت نگاه غمگینش را میفهمم. اما به ناله کردن عادت دارد .میگفت که او را به سوییس فرستاده تا درس بخواند. در دلم گفتم چه خوب! حمیرا از خیلی کودکی پدر نداشت.مادرش با کارهای سخت او و خواهرش را بزرگ کرده بود . فکر کنم پدرش وقتی مرد ، جانباز شیمیایی بود.در خواب گفتم چه خوب که برایش کمی جبران شد!
حالا او را که از ابتدای خوابم حضورش در کل خواب سایه انداخته بود و فقط لبخند میزد را واضحتر میدیدم. در اتاق کناری بود .اتاقها دیوار داشت اما میتوانستم ببینمش. لبخند داشت. حضورش مهربان بود .نه آن شخصیت خاکستری با آن لبخند سیاست مدارانه که از بچگی در صفحه ی تلویزیون و روزنامه ها می دیدم. تشعشع محبت پدرگونه اش در خواب احساس میشد.
گفتم پدرگونه! ههه ، چرا تصویر بابا معمر در ذهنم نشست؟! بابا معمر ، بابا اکبر!
لباس مرسوم همیشه را به تن نداشت. عمامه ی سفید را کناری نهاده بود و با یک پیراهن بلند سفید که با سه دگمه زیر گردن بسته میشد روی تختی با ملحفه های سفید نشسته بود. اکبر گنجی کجا بود تا عالیجناب سرخپوش را انقدر سفید پوش ببیند! تمیز بود. مثل تمیزی تمام آن خانه. موهایش مثل تصاویری که از او دیده بودم کوتاه بود و قیصری. سفید با رگه هایی خاکستری پخش در آنها .و چتریهایی که کمی از پیشانی اش را گرفته بود .برق چشمان سیاستمدارش هم مهربان بود.
حرف میزد گویا. اما به یاد نمی آورم. انقدر زنده بود که حتی لحظه ای هم شک به مردنش نکردم. دخترکان در پی جلب توجهش هنوز هم در اتاقها در رفت و آمد بودند و حمیرا از خطراتی میگفت که از پی این آشنایی برایش به وجود آمده .میگفت که به او حسادت میکنند و وقتی میخندید هنوز هم فاصله ی بین دو دندان بالای پیشینش توی ذوق میزد.
گویا تلاش برای بیشتر بخاطر آوردن جزئیات نتیجه ای ندارد و بیشتر ماندن در تختخواب هم جایز نیست. گوشی را برمیدارم و همزمان که به سمت دستشویی در حرکتم سرچ میکنم .عکس هاشمی رفسنجانی بدون عمامه.
مریم شراوند

آذر ۱۴۰۰

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید