خبر تازگی نداشت، درگیری آمرین به معروف و زنان معتقد به آزادی پوشش این بار در بی آر تی. اما چیزی در میانهی خبر، ذهنم را از ادامه بازداشت.
"سپیده رشنو"، "سپیده رشنو"، تا چند روز گاه و بیگاه این اسم در ذهنم میچرخید تا بخشی فراموش شده را به خاطرآورم. میدانستم که قبلا این نام را شنیدهام، اما کجا و چطور؟ به یاد نمیآوردم.
صدای مدرس مدرسهی نگارش در سرم میپیچد.
_ خانم رشنو کلاس رو ضبط میفرمایید.
_خانم رشنو صدا خوبه؟
_خانم رشنو فایلها رو برای کسرا میفرستید؟
_خانم رشنو.....
پارسال بود که کسرا را برای شرکت در کلاسهای داستاننویسی ثبت نام کردم. کرونا بود و کلاسها آنلاین. در سوی دیگر خانه مینشستم و گوش میدادم. مدرسهای متفاوت که بر خلاف سایر مدارس، بجای بستن بال و پر تخیلات، آرزوها، احساسات و افکار بچههامان، اولین اصل را آزادی اندیشیدن قرار داده بود. به آنها میگفتند که در دنیای داستانها تو مخیر به انتخاب ناممکنهایی و هیچ بندی توان به بند کشیدن آگاهی و اندیشهی تو را ندارد.
سپیده رشنو با شیوهی خودش به انتشار آگاهی میپرداخت. در شهری که شهر خودش نبود و برای هدفش که برپایی و حفظ مدرسهای برای شعر و داستان و ادبیات بود، در بی آر تی ها خط عوض میکرد.
اما چهرهای که دیشب از صدا و سیما پخش شد، سپیده نبود. کسرا نشسته بود و نگاه میکرد. نوجوان سیزده سالهی من غمگین بود و نگاه میکرد.
_ مامان این که خانم رشنو نیست!
چگونه توضیح میدادم که سپیدهی خندان، پرانرژی و مهربان مدرسهشان چنین درهم شکسته و مغموم جلوی دوربین آمنه ساداتها نشسته و معترف به گناه نکرده است؟
سکوت کردم.
سکوت کرد.
نمایش که تمام شد، غمگین نبود، خشمگین بود. پسر کوچک من خشمگین بود از این همه ظلم ونابرابری. فهمیده بود که جایی در این معادله میلنگد و آنجا بود که متوجه شدم سپیده در پس این ظاهر تکیده و مغموم هم در حال تدریس بود.
واژهها نبودند که به گوش کسرا می نشستند، این چشمان مدیر بود که از همان صفحهی دروغین تلویزیون هم با شاگردش چشم در چشم حرف میزد.
معلم حقیقی ، آگاهی بخش است، حتی در سختترین شرایط و سپیده یک معلم بود.
کسرا و کسراها درسی را که میبایست گرفته بودند و من خوشحال بودم از نتیجهی کلاس.
خانم آمنه سادات، خیال کن که با شکستن سپیده، پیروز میدان تویی. درست گفتی هدف رویارویی نهایی است. اما بترس از رویارویی با نسلی که بلندای اندیشهشان، بلندتر از دیوارهای اوین شماست.