ویرگول
ورودثبت نام
مریم شراوند
مریم شراوند
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

" کابوس"

امشب به هر طرف که میغلطم درد بالا می آید. میپیچد و میپیچد درون قفسه ی سینه و جا را برای نفس کشیدن تنگ میکند و من مجبور به نشستن هستم. این حافظه هم از آن اباطل و مزخرفات بود که روی آدمیزاد نصب کردند. از هر سوراخش بوی تعفنی بیرون می ریزد و تو را تا ناکجاآبادِ بودنت میکشد.
پیرمرد پریشان کابوسهای کودکی دوباره بازگشته، از همان نقطه ی آغازین ، همانجا که کوچه ی ۹ متری برایم مسیری طویل بود تا رسیدن به چادر مادر ، که جلوتر از من در حرکت است. اگر مادر است پس چرا سربرنمیگرداند تا ببیند من جا مانده ام؟ کفشهایم از پا درآمده و من به جستجوی کفشها ، مادر را که هر لحظه دور و دورتر میشود نظاره میکنم‌. آخرین تکانهای چادرش از پیچ کوچه میگذرد. او میرود و من را جا میگذارد. بدون نیم نگاهی به پشت سر و من تنها میان کوچه ای کش آمده و تاریک. همیشه بعد از رفتن مادر است که او می آید. نه ! او نمی آید. من به دنیای زیرین او پرتاب میشوم. آسفالت وسط خیابان شکاف برمیدارد و زمین نشست میکند .من او را میبینم. پیرمردی ژنده پوش با موهایی بلند و پریشان. خانه اش درست زیرِ زمین همان کوچه است. کوچه ی کودکی هایم. دلم میخواهد قلبم را محکم در دستانم بگیرم تا از کوبشش ، متوجه حضورم نگردد .مثل همین الان. همین نیمه شب. مرا ندیده، اما حضورم را حس کرده، گویی که تجاوز موجودی خارج از دنیای خود را در آن جهان زیرین بو کشیده و حالا دنبالم میگردد. پشت میزهای آهنی پنهان شدم. در آن دخمه ی تاریک فقط میزهای طوسی آهنی واضح است. او را میبینم که سراسیمه دور میزها به دنبال چیزی میگردد.از مقابلم چند بار عبور میکند و مرا نمیبیند ، گویی از عطر حضوری ناپیدا دیوانه و مضطرب است. بعد مکث میکند و به سمت من سرمیگرداند. اینجاست که پلکهایم سراسیمه باز میشوند و همیشه، همینجا نقطه ی پایان کابوس است. تا شبی دیگر و تکرار آن .
تصاویر محو دیگری روی ریلهای خاطرات جلو می آیند. کودکی شاید ۳_۴ ساله و شاید هم کمتر. در آغوش مردی غریبه. نمیدانم کجاست. شب است و آسمانش پر از ستاره. توی ماشین روی پای مادر خواب بودم تا رسیدیم . عده ای برای استقبال آمده بودند و من از آن میان دستانی را میبینم که برای در آغوش گرفتن من دراز شده است. از آن جماعت دور می شویم. دور و دورتر .در کوچه پس کوچه های کاهگلی . و باز هم مادر نیست. به انتهای کوچه ای بن بست میرسیم و آن دستان در جسم کوچک و ناتوانم در جستجوی چیزی در حرکتند. حرکتی ناخوشایند و آزاردهنده. من این آغوش را نمی شناسم . من این دستان دردناک را دوست ندارم. آسمان تاریک میشود .ستاره ها چشمانشان را میبندند. گم می شوند تا ردی از درد و تلخی ، تا به امشب روی تنم پیدا بماند....
برای فرار از تصاویر بعدی چند بار مشتم را از آب خنک پر میکنم و بصورت میپاشم.ریلها از حرکت می ایستند.پنجره را باز میکنم.خنکای اول صبحی پاییزی ریه را پر میکند. انگار که از آن سالهای کودکی تا به امروز پیاده پیموده ام. خسته ام . خیلی خسته و حالا دیگر سرم خالیست از هجوم یکباره ی تصاویر.
خودم را روی تخت رها میکنم و به سپیدی کمرنگ سحر که با زور خودش را از لابلای پلکهایم به درون میکشد خیره میشوم .دیگر هیچ تصویری وارد نمیشود و این خوب است. به گمانم خوابی بدون کابوس نزدیک است.
مریم شراوند
۲ آبان ۱۴۰۰

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید