مردی بود با موها و ریشهای بلند، صورتی زیبا و آرام داشت، حتی در آن صفحههایی از کتاب که هراسان شده بود و نالان.
اسمش یونس بود، شخصیت عجیب کتاب بچگیهای من! در یک صفحه بر لبه یک کشتی در حال افتادن در دریا بود، مردم درون کشتی هلش میدادند، قیافههاشان خشمگین و دوست نداشتنی بود! صفحهی بعد یک نهنگ بود و یونسی که در شکم او سر به زیر و ناراحت بود اما با خدا حرف میزد، میگفت: من به خودم بد کردم و تو پاکی، پس مرا ببخش و از این جای تاریک و نمور نجات بده. مدتی است که چیزی نخوردهام، اینجا سرد است و لزج، به من رحم کن و مرا بیرون بیاور.
صفحهی آخر بود فکر کنم که یک ساحل نورانی و یک نخل بود و یونسی که خنده بر لب، زیر سایه درخت، مشغول خوردن خرما.
ذکرش را از کتابچهای عزیز که عیدی همسایه در یکی از نوروزها بود پیدا کردم، نوشته بود: برای رفع غم و گرفتاری.
شده بود رندم ذکرهای قنوتم مخصوصا وقتهایی که در تاریکیهای سرد و مرطوب زندگی گیر میکردم!
یک روز صبح اردیبهشتی در سال قبل، دیر به کلاس رسیدم، حوصله دانشجو و استاد را یکجا نداشتم! یکی از آن شبهای تاریک و نمور را به سختی گذرانده بودم و بیحوصله نگاهم را با استاد حفظ میکردم. آدمِ تصویرم و ارتباط چشمی؛ و استادی که این را بداند را نمیتوان نادیده گرفت. استاد قرآنی را که یکی از بچهها از نمازخانه دانشکده آورده بود باز کرد. رفت پای تخته و با همراهی ما این آیه را نوشت. توضیح هم داد اما من فقط به ذرّههای امید و آرامشی خیره شده بودم که در وجودم تهنشین میشد.
حالا همه ما تا اینجا، نهنگهای زیادی دیدهایم و تو بدون اینکه خیلی به رویمان بیاوری، چندین و چند بار در ساحلهای زندگی نشاندهایمان؛ پس به امید نورانیترین ساحل پیش رو که بوی پیراهن یوسفمان را میدهد، باز هم زمزمه میکنیم: «أن لا إله إلا أنت، سبحانکَ إنّی کنتُ مِنَ الظّالمین»
سوره انبیاء، آیه ۸۷
ترجمه آیات عکس:
« حال، قصهٔ یونس: در نتیجه ایمان نیاوردن مردم، با ناراحتیِ زودتر از انتظار از شهر خارج شد. خیال میکرد که بر او سخت نمیگیریم؛ اما نهنگی در دریا بلعیدش! در تاریکی شب، در آن فضای تنگ صدا زد: معبودی جز تو نیست. کاردرست تویی. در واقع، من بودم که به خودم بد کردم.
آن وقت دعایش را مستجاب کردیم و از آن مخمصه نجاتش دادیم. مؤمنان را این طور از گرفتاریها نجات میدهیم.»