تا همین چندوقت پیش، اگر یکی از اعضای فامیل مرا در منگنهٔ زندگی در تهران یا مشهد میگذاشت، با قاطعیت سنگ تهران را به سینه میزدم.اصلاً شنیدن این جملهها که «خدا را چه دیدی! شاید یک شوهر مشهدی نصیبت شد!» روح و روانم را خراش میداد و دندانهایم را به هم میسابید!
نزدیک شانزدهسال زندگی در تهران باعث عادت و دلبستگیام به این شهر شده بود. اما پازل اتفاقات و ابتلاها جوری چیده شد تا این دلبستگی مایهٔ عذابم شود. عذابی که شاید نمود بیرونی زیادی نداشته و ترسی درونی را به دنبال داشت. اویی که پازل را میچید، میدانست نمیتوانم خودم به تنهایی از این شهر دل بکنم. بنابراین خودش ترتیب ماجرا را داد و مثل تمام دلکندنهای این ۲۴سال عمرم، خوب مرا هدایت کرد.
ماجرای دلکندن از تهران، شاید از آن شبی شروع شد که به مهمانی یکی از اقوام در یکی از محلههای بالانشین غرب رفتیم. موقع برگشتن، با نگاههای ماشینی و محدود به سروشکل محله، معذب میشدم. از آن همه لوکسبودن و برقزدن همهچیز رنج میبردم و درمجموع، حس خوبی نداشتم. هرچه به محلهٔ خودمان در شرق تهران نزدیک میشدیم، از حس ناخشنودیام کم و به راحتیِ «آخیشگفتن» نزدیک میشدم. دیگر دیدن آن همه وسیله و زندگیکردن در بین آنها خفهام میکرد و البته خوشحال بودم از کشف این حس جدید! انگار قدم مهمی را در خودشناسی طی کرده بودم. دوست نداشته و ندارم در بین آن همه ریسمان و کیسهٔ شن زندگی کنم. کیسه شنهایی که نمیگذارند بالون روحم را سبک کنم، هیچ زیبایی و کاراییای ندارند!
اما دلکندن اصلی و نقطهٔ عطف ماجرا روزی بود که برای تسویهحساب، به شرکتی که تا سهماه پیش در آن کار میکردم رفتم. شرکتی که روز آخر، با گریه از تمام اعضایش خداحافظی کردم و ابایی از جاریشدن اشکهایم نداشتم. چک تسویه را گرفتم و راهی آرایشگاه محلهٔ قدیمیمان شدم.
از آرایشگاه که بیرون آمدم سری به پارک بچگیهایم زدم. به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رسیدم و داخل رفتم. تختهٔ سبز اعلانات و صندلیهای انتظار و رنگ زردی که در فضای داخلی بر دیگر رنگها چیره بود، تصاویر کودکیام را جان بخشیدند. چراغها خاموش بود و چندنفر در طبقهٔ بالا بودند. گفتم میخواهم یکچرخی در اینجا بزنم اگر اشکالی ندارد و مراقب بودم بغض صدایم را در گلو نگه دارم و به گوش آقای سرایدار نرسانم. چرخی در کنار قفسههای کتاب زدم و خاموشی چراغها نگذاشت خیلی بینشان تاب بخورم. نگرانی آقای سرایدار از یک دختر خرس گندهای که میخواهد خاطرات بچگیاش را در یک ساختمان تاریک مرور کند هم مزید بر علت شد تا بهسرعت از آنجا بیرون بزنم. بعدتر که فکر کردم دیدم چه خوب شد که کم ماندم و کم دیدم و زود رفتم...
نزدیک غروب بود که پیادهروی را ادامه دادم. در هر کوچه و خیابان، با هر مغازه و نشانهای، یاد یک خاطره میافتادم. موقع عبور از سر کوچهٔ خانهٔ قدیمیمان، صدای «... علمدار نیامد؛ علمدار نیامد.» دستهٔ سینهزنها در روز تاسوعا در ذهنم پخش میشد و چندقدم جلوتر، سروصدای روزی را میشنیدم که همسایهٔ دیوانهٔ معتاد کوچه را به دست پلیس سپردیم. وقتی به پل عابر شادمان رسیدم یاد اضطراب آن شبی افتادم که از اردوی قم دانشگاه برگشته بودم و از رانندهٔ اتوبوس خواستم همانجا پیادهام کند تا خودم را به مترو و بعد به ماشین پدر برسانم. ترس و اضطراب آن چندقدم تا ایستگاه مترو را مرور میکردم.
خاطرات با سرعت بینظیری از جلوی چشمم رد میشدند؛ انگار که مرده باشم و نوبت انتقال به عالمی دیگر باشد! تا اینکه به ایستگاه اتوبوس خط ویژه رسیدم و سنگینی دلکندن به اوج خودش رسید. اتوبوس آمده بود؛ اما من میخواستم عکسی از آن شب به یادگار ثبت کنم. پس گوشی بیجانم را درآوردم و از این آیه و پسزمینهٔ تهرانیاش عکس گرفتم. یکی دو دقیقه بعد گوشی خاموش شد و انگار خیال من هم راحت شد که چیزی نیست تا حواسم را از فکر کردن و مرور و دلکندن پرت کند.
به درگاه ورود به اتوبوس ایستگاه تکیه دادم و همانجا دل را یکدله کردم و دیدم دیگر تهران برایم ارجوقرب پیشین را ندارد. دیگر نه به زندگی در هر جای ایران، اما میتوانم به جداشدن از تهران فکر کنم. خدا بند تهران را از پاهایم باز کرده بود و داشت به گریههای از سر دوست داشتنم نگاه میکرد و ساکت بود. مثل مادری که وسیلهای خطرناک را از بچهاش میگیرد و مهر مادرانهاش را پشت سکوت و بیمحلیاش قایم میکند تا رنج دلکندن بچه تمام شود و از سرش بیفتد... خدا مهربانتر از همهٔ مادرها و پدرها بود آن شب.
حالا گرچه هنوز در این شهر زندگی میکنم؛ اما بهطور عجیبی، از تعلق دیرینهام به آن جدا شدم. من حتی به زادگاهم مشهد هم نباید متعلق باشم. باید رشد و بندگی را مقدم بر همهٔ تعلقات بدانم. برای تحقق این بایدها باید به شاید (شایستگی) وجودی برسم.