مریم شید پیله‌ور
مریم شید پیله‌ور
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

عمو اکبر کفاش


می‌خورد ۶۰ سال داشته باشد؛ با سری کم‌مو، قدی کوتاه و اندامی غیر ورزشکاری و تپل که پیراهن تنش پر از رد پای مردم بود!

کارتخوان نداشت. گفتم بروم از سوپر بگیرم، بیعانه‌ای چیزی؛ گفت: نه هیچی نمی‌خواد و لبخند زد.

کفش‌ها را گذاشتم و آمدم بیرون. از سر تا ته کوچه به این فکر می‌کردم که نکند تمیز در نیاید؟ به پولش نمی‌ارزد و...

در محله قبلی یک بار برده بودمشان کفاشی. گفته بود: خوب نمی‌شود؛ چون پارگی بین دو جنس پارچه و لژ کفش است و با دو رنگ متفاوت! اگر بدوزم دیده می‌شود.

فردا روز که خستگی کار را به جان خیابان می‌ریختم، یادم آمد سری بزنم و سراغی از کفش‌های قدیمی‌ بگیرم.

رفتم تو و سلام کردم، سرش را بالا کرد و لبخند پهنی زد. در جواب احوال‌پرسی تشریفاتی‌ام گفت: مگه میشه آدم دخترشو ببینه و خوب نباشه!

یک‌ور کله‌ام ذوق می‌کرد از مهربانی‌اش و ور دیگر نهیب می‌زد که زود اعتماد نکن!

کفش‌ها را روی دیوار پیدا کردم. گفت: با دقت نگاه می‌کنی و به من میگی ایراد کارم کجاست. گفتم چشم و نگاهی گذرا کردم و گفتم عالیه! تمیز و مرتب. گفت: نه نشد! بادقت نگاه نکردی؛ توی کفش را هم ببین.

چسب‌های توی کفش کمی به انگشتانم می‌چسبیدند. گفتم و دهان باز کرد که: اگه اذیتت کرد یکم روغن زیتون برمی‌داری... روغن نباتی نه، روغن چرخ خیاطی هم نه... روغنِ؟

ـ زیتون.

ـ آفرین روغن زیتون برمیداری با انگشت میمالی بهش که چی؟

ـ که اگه به پامم خورد جذب بشه.

قرارشد بروم پیک موتوری چند قدم پایین‌تر تا کارت بکشم. نشانه‌اش را موتورهای زیاد داده بود . منِ ناآشنا به محله جدید، رفتم تا سر نبش و وارد مغازه موتورفروشی شدم!دوباره برگشتم بالا و پیک را دیدم. داشتم کارت می‌کشیدم که آمد دم مغازه و گفت: دلم شور زد!
خیلی بلد نیستم این‌طور وقت‌ها چه بگویم. با هم بیرون آمدیم و تکرار می‌کرد که دلش شور زده و با خودش گفته این دختر کجا رفته؟
« امانت‌داری سخته باباجان؛ دخترداری سخته...»

کفش‌ها را داد دستم و نگاهش به کارت بانکی دستم بود؛ گفت: کارتتو بذار جیبت!

چَشمی گفتم و نگاه نگرانش را با خداحافظی و ورود مشتری جدید ترک کردم. واقعا نگران شده بود و برایم عجیب بود!

شعفی تازه به قلبم خزیده بود و به امام حسین (ع) فکر می‌کردم، به نشانه‌هایی از او و منش و روش حسینی.

این محرم به نشانه‌های واقعی حسینی بودن فکر می‌کنم، به آن‌ها که پنهان‌ترند بیشتر...

عمواکبر ما یکی از قشنگ‌هایش بود که امام عزیز، در آن روز معمولی به من نشانش داد.

کفش‌هایم را حالا از قبل بیشتر دوست دارم... با دستان او عاقبت به خیر شدند.


امام حسین عمحرمزندگیمهربانی
یه معماری خونده‌ی عاشق خلق مزه‌ها و کنار هم نشوندن کلمات که سعی می‌کنه بنده‌ی خوبی برای خدا باشه!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید