کتاب بلندیهای بادگیر اثر امیلی برونته از کتابهای شناخته شدهی ژانر داستان رمان هست که کمتر کسی پیدا میشه که لااقل اسم این کتاب به گوشش نخورده باشه. البته قبل هر چیز باید به این موضوع اشاره کنم که نسخهای که من از این رمان کلاسیک خوندم از انشارات افق و ترجمهی نوشین ابراهیمی بود. هیچجای کتاب به این موضوع اشاره نشده ولی با توجه به اینکه کتاب در کل ۶۰۰ صفحه در قطع جیبی هست نسخهی آسانخوان شده و خلاصهشدهی کتاب بود. بنابراین شاید جایی قضاوتهای من کامل و جامع نباشه.
اول از هر چیز دیگه باید بگم انتظار نداشتم از این کتاب خوشم بیاد! واقعا انتظار نداشتم!! من همیشه یه جبههی سفت و سخت در مقابل ادبیات کلاسیک داشتم… البته میدونم که خیلی کتابهای کلاسیک خوندم و بسیاریشون جزو کتابهای مورد علاقهام هستن( مثلا زنان کوچک و بابالنگدراز و آنه در گرینگیبلز) و میدونم که احتمالا خیلی از چیزهایی که خوندم جزو ادبیات کلاسیک به حساب میان( مثل آلیس در سرزمین عجایب یا احتمالا سرگذشت ندیمه و هابیت و شیر کمد جادوگر) ولی یه جورایی حس میکنم بلندیهای بادگیر اولین کتاب «کلاسیک واقعی»ای بود که تن به خوندش دادم و حس میکنم چیزی رو کشف کردم که تا حالا جاش توی زندگیم خالی بوده! نمیدونم از کجا باید شروع کنم ولی بذارید از عجیبترین حسم نسبت به این کتاب شروع کنم.
من نمیتونم به خودم بقبولونم که بلندیهای بادگیر در بطن خودش یه کتاب رئال باشه. قبول دارم که توی این کتاب هیچ المان جادویی و خرقعادتی به کار نرفته( البته به جز چند بار مقابلهی شخصیتها با ارواح که قصد دارم یه کم جلوتر توضیح بدم چرا به جا و کاملا دور از فانتزی بود) اما بیاید قبول کنیم خود داستان یه داستان پریان به تمام معنا بود چون تمام چیزهایی که توی داستانهایی مثل دیو و دلبر، زیبای خفته، سیندرلا و … دیدیم با یک دید واقعگرایانه توی این کتاب آورده شده.
وقتی به خاستگاه اصلی داستان پریان فکر میکنم اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه که نویسنده قصد داشته زندگی واقعی و مشکلات انسانی رو به شکل افسانه توی یک داستان به تصویر بکشه؛ چون نویسندهی باهوش میدونه با دیکته کردن نصایح اخلاقی و نوشتن کتابهای چگونه زندگی کنیم نمیتونه حتی ذرهای روی خواننده تاثیر بگذاره. حالا شاید با توجه به زمانهای که درش زندگی میکرده و شناختی که از جامعهی اطرافش داشته( یا این که آگاهانه جامعهی مخاطبش رو قشر کودکان قرار داده تا از سنین پایینتر سیاهیهای جامعه رو براشون به تصویر بکشه) ژانر فانتزی رو برای قالب داستانش انتخاب کرده که با توجه به قدمت و استواری این داستانها تا به امروز بیشک انتخابهای هوشمندانهای بوده. اما عصر امیلی برونته عصر مدرنتری از عصر داستانهای مثل سیندرلاست و خب باید این سبک داستانها، با ادبیات جدیدتری هم بیان میشد.
واقعا برام سواله! وقتی شما داستان رو میخوندید به هیچ عنوان به یاد داستان زیبای خفته نیافتادید؟!؟ طلسمی که ملفیسنت روی آرورا گذاشته بود تا دقیقاً در یه تاریخ خاص توی زندگیش به سمت سوزن چرخ نخریسی کشیده بشه براتون هیچ شباهتی با نقشههای هیتلکیف و اطمینانش در این که کتی عاشق لینتون بشه نداشت؟!؟ من به شخصه همون حس «اطمینان از وقوع یه حادثهی بد و آزار دهنده»ای رو داشتم که مطمئن بودم آرورا قراره با سوزن نخریسی بیهوش بشه.
یا اینکه عشق کاترین ارنشو به هیتکلیف شما رو یاد داستان دیو و دلبر نیانداخت؟!؟ حس نمیکنید اگه فاکتورهای جادویی کودکانه رو از داستان دیو و دلبر حذف کنیم در واقعیت همین داستان عشق دیوگونه و در هم پیچیده بشه؟؟
یا تمام بچههایی که از بدو تولد و یا با مرگ والد تمام اموالشون ازشون دزدیده میشه و توی سختی بزرگ میشن سرگذشتی شبیه سرگذشت سیندرلا ندارن؟!؟
شاید تمامی این احساسات و برداشتها ناشی از ذهن جادوپرست و فانتزی پسند من باشه ولی خب… بیانصافی نیست که این احتمال رو در نظر نگیریم؟!؟ شاید امیلی برونته موقع نوشتن این کتاب از ته دل امیدوار بود کسی کتابش رو داستان پریان خطاب کنه!!
جدا از این که این داستان چه ژانری داشت بلندیهای بادگیر داستانی به شدت دوستداشتنی از سرگذشت آدمهاییه که هیچجوره نمیشه دوستشون داشت. شاید در واقعیت اینطور نبود… شاید راوی داستان مشکل بدبینی داشت… شاید الن مثل تمام شخصیتهایی که ازشون داستانسرایی میکرد به دلیل کودکی بدیای که پشت سر گذاشت و زخمی که روی روحش جا خوش کرده بود نمیتونست کسی رو از صمیم قلب دوست داشته باشه و خوب بدونه…
به نظر من اگه بخوایم از دید روانشناختی به داستان نگاه کنیم( نه که من از علم روانشناسی سر در بیارم! ولی با توجه به اون چیزی که واضح و مبرهنه) الن که از بچگی به عنوان یک خدمتکار، همبازی پسر اربابش، هیندلی بود و اونقدری هم باهوش بود که متوجه بشه هیچوقت نمیتونه به سطح زندگی همبازیش برسه و هرچقدر هم توی زندگی زحمت بکشه باز هم یه خدمتکار برای بقیه میمونه پس همهی اینها باعث شد روحی پر زخم و شخصیتی بدبین داشته باشه و همهکس و همه چیز رو زشت و پلید ببینه.
این که یه نفر تا این اندازه پست، بد و سیاه مطلق باشه خیلی دور از باوره. شما تونستید کسی رو توی این کتاب دوست داشته باشید؟!؟ من که نتونستم!! گواهی که من برای این حرفم میارم اینه که وقتی الن از کاترین جوان برای آقای لاکوود تعریف میکنه میبینیم که دختری صاف و صادق و دوستداشتنی و مهربونه ولی وقتی لاکوود با کاترین برخورد میکنه رفتاری از کاترین میبینیم که مشخص میکنه کاترین اونقدرها هم فرشتهی بیآزار نیست. اگه الن بچهای که خودش بزرگکرده و بهش علاقه داره رو اینقدر مقرضانه خوب جلوه میده چه اطمینانی هست که از آدمهایی که ازشون متنفره هیولا نسازه؟!؟
البته این موضوع که شخصیتها اینقدر راحت روح و جن و پری میدیدند هم به نظرم ریشه در وضعیت روانی بغرنجی داره که همه دچارش بودن… به هرحال زندگی روستایی و نبود امکانات رفاهی و زندگی جایی دور از بقیهی مردم خلق و خوی افراد رو عوض میکنه. قطعا نمیخوام بگم که الن تمام داستان رو از خودش دراورده چون قطعا اینطور نیست. بدون شک اتفاقهای زشتی توی اون بلندیهای بادگیر افتاده که فکر به اونجا هم روان افراد منطقه رو آزار میده و این همه سیاهی توی یه داستان رئال واقعا جالب و خوندیه. ولی اینکه هر شخصی با چه سهمی در این حوادث دخیل بوده هیچوقت مشخص نمیشه چون هیچکس با سلامت روحی کامل از اون دوران بیرون نیومد تا شهادت کم و خم داستان رو بده.
در نهایت چون فکر میکنم زیاد حرف زدم میخوام نکتهی آخری که به ذهنم میرسه رو بگم. من متوجهام که چرا بعضیها این کتاب رو اونقدر که باید دوست نداشتن. اگه شما هم با هدف خوندن یه داستان عاشقانه سراغ این کتاب رفتید مطمئنن چیزی پیدا نمیکنید تا راضیتون کنه. بلندیهای بادگیر داستان نفرت و عذابه که به حق، واقعا هم زیبا نوشته شده. اگه این کتاب رو نخوندید پیشنهاد میکنم حتما بخونید و اگه خوندید و خوشتون نیومده باز هم پیشنهاد میدم یک بار دیگه با دید بهتر سراغش برید. تنها هدف من اینه که لذتی که من از خوندن این کتاب بردم رو شما هم ببرید!