مادربزرگ می نشیند و تا سه آرام میشمرد. سیلی از بچه های کوچک و بزرگی که با جیغ و هیاهو، سریع خود را به مادربزرگ میرسانند و با خنده ای که سعی میکنند قورتش بدهند، مظلوم نگاهی به همدیگر می اندازند.?
دست میبرد داخل جیبش و لبخند چروکیده ی عمیقی نثار نوه هایش میکند و آنجاست که تمام قندهای دنیا در دل بچه هایی که از ذوق دست هایشان را فشار میدهند، آب میشود.
آن گوشه ی حیاط زیر درخت نارنج، بچه ها دور هم جمع شدند و اسکناس هایشان را میشمرند و هورا میکشند؛
مامان اینجا، پشت در اتاق نشسته، پاهایش را دور تشت آهنی بزرگی حلقه کرده و انارها را دون میکند.
دایی ام مدام نق میزند و از سر و صدای بچه ها گله میکند و به مزاحمت همسایه ها اشاره میکند و چوب ها را روی هم میچیند؛ زندایی هایم دور هم ایستاده اند، چایی دم میکنند و از فلان مادرشوهر و فلان رفتارهایش حرف میزنند.
و من،! فقط روی مادربزرگ فوکوس کردم.
چقدر چهره اش دلنشین و معصوم و زیباست؛ از آن چهره هایی که میشد وقتی جوان بودند، در مسابقات زیبایی شرکتش داد؛ حالا اما همان زیبایی وصف ناشدنی، زیر لایه ای از گرد و غبار غم و پیری نشسته و خاک میخورد.
مادربزرگ چشم هایش را از حیاط و درخت و پنجره میگیرد و به من نگاه میکند.
- بره ی بورم ، ملوسم ... بیا پیش مادر.
...
فیلم را برمیگردانم عقب تر
- بره ی بورم ، ملوسم ... بیا پیش مادر.
- بره ی بورم ، ملوسم ... بیا پیش مادر.
اشک هایم را از صفحه ی گوشی پاک میکنم.
رد اشک هنوز میماند و تا مآید خشک شود، جای خود را به قطره های بعدی میدهد.
- چقدر حضورت واقعی بود.
- چقدر خنده ات واقعی بود؛
- چقدر هدیه دادنت واقعی بود؛
- چقدر چروک هایت واقعی بود؛
- و من چقدر از پشت همین گلس A20، بغلت کردم؛
- و تو چقدر شیرین صدایم زدی...
باز گریه ام میگیرد و اینبار به صفحه ی گوشی نگاه میکنم، که اشک هایم را حس میکند و با آن ها حرکت میکند...
این صفحه هم احساس دارد...
چقدر زیباتر میشد اگر میشد مادربزرگ را از پشت گوشی بوسید، حتی فقط یکبار روی شانه هایش آرام گرفت و گریست، اگر میشد دست جمع شده اش را لمس کرد؛ چقدر زیباتر میشد اگر ...!??
حالا اما دو یلداست که دیگر مادربزرگ به نوه هایش اسکناس های خشک نمیدهد ولی من، از پشت همین قاب، او را با کیفیت ۱۰۸۰ و کیفیت صدای بالا میبینم ...
تک به تک چروک های سفید و لبخند صورتی و حتی، لرزش خفیف دست هایش را هم حس میکنم.
و اگر
اگر آن موقع، سامسونگ پیشرفته تری میتوانستم بخرم، الان حتی صدای نفس هایش را هم داشتم.
...
مدت هاست که بر سر مزارش هم نمیروم، فکر نکنید فراموشش کردم، نه هرگز! اوضاع بیرون،فقط کمی خوب نیست.!
من او را از پشت گوشی می بینم
و تمام حرف هایم را ..
تمام حرف ها و درد و دل هایم را پادکست کرده ام و پنجشنبه ها، برای عکسش میگذارم و چقدر خوب است این تکنولوژی.
حرف هایم که به بی راهه رفته را، فرو میبرم و باز ویدئو مادربزرگ را میگذارم و چشم هایم را میبندم
- بره ی بورم ، ملوسم ... بیا پیش مادر.??
#روایتگرباش
#روایتگرباش
#مرضیه_فتوحی #روایتگرباش #روایتگر_باش # روایتگرباش