رهگذری که یادش نمی آید اسمش چیست...
رهگذری که یادش نمی آید اسمش چیست...
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

30 سال پیش بابا مرد

30 سال پیش بابا مرد چون از فوتبال خوشش نمی آمد. 30 سال پیش، نیمه شب، مامان، لوبیاقرمزها را خیساند داخل قابلمه ای و گذاشتش روی طاقچه برای ناهار فردا که بابا از شرکت می رسید. هاشم هم پرید و پیچ تلویزیون را آن قدرها چرخاند تا صدای گزارشگر پخش شد، می گفت جام جهانی دارد. من هم پشت پنجره، روی نوک پاهایم ایستاده بودم تا با بخار نفس هایم صورتک بکشم. نور چراغ علاءالدین روی شیشه افتاده بود و پنجره، موهای بورم را که تا شانه هایم می رسید نشانم می داد. داشتم دهان صورتک را می کشیدم که شیشه لرزید. من و مامان و هاشم دویدیم به سمت در. هاشم چراغ علاءالدین دستش بود، در را باز کرد و یک پله رفت پایین و پشت سر مامان ایستاد. مامان روسری نداشت. موهای حنایی اش چسبیده بود به پیشانی و لب هاش می لرزید، دستانش هم. می خواست من را بغل بگیرد که الواری از سقف خانه افتاد کف اتاق و بعد از آن همه چیز سیاهی بود و سیاهی.

روی پاهایم، دستانم، چیزی سنگینی می کرد مثل بختک. نه حرفی بود و نه حرکتی. درد بود و چشمانم که پر بود از کاه و گل و صدای مادرم که انگار از عمق چاهی صدا می زد، "نسیم" و "سیم" را آن قدر ها لرزان و کش دار می گفت که گویی روی سنگ قبرم نشسته است. وقتی هاشم از زیر آوار بیرونم کشید سر تاسش را بغل گرفتم و فهمیدم بابا راست می گفت که وقتی نیست، هاشم مرد خانه است.

ظهر فردا، همکار بابا با چشم هایی قرمز آمد به چادر برزنتی مان و گفت: «شاید اگر منصور هم فوتبال می دید، حالا... .» و بعد اشک هایش شد حسرتی 30 ساله در وجودم که ای کاش بابای من هم از فوتبال خوشش می آمد.

داستان کوتاه/محدثه رضایی زاده

محدثه رضایی زادهداستان کوتاه ویرگولویرگولمتن ادبیزلزله
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید