گاهی فراموش میکنیم...
اما روزگاری بود که کوچکترین چیزها در دنیا مارو خوشحال می کرد...
مثل یک کاسه انار دون شده
یا وقتی که برای اولین بار طعم پیتزا رو حس کردیم.
یادمون میره که یک روزی ما عروسک مونو بغل میکردیم و میخوابیدیم.
حالا امروز به جایی رسیدم که عروسک از کف دستم هم کوچکتره...
انگار کودکی که روزی "من" بودم، خیلی وقته که توی وجودم کوچیک و کوچک تر میشه.
حالا وقتی که دلم براش تنگ میشه از خودم میپرسم که چیزی واقعاً خوشحالش میکرد؟
گاهی وقتا برای این سوال که هیچ جوابی نمی شنوم
ولی بعضی وقتا هم هست که صدایی خیلی ضعیف از خیلی دور به گوشم میرسه
و میگه دوست دارم نقاشی کنم
بیا دوست دارم حباب درست کنم
دلم میخواد عروسکی رو بغل بگیرم
یا طعمه بی نظیر دارو برای اولین بار تجربه کنم
دوست دارم قبل از خوردن هر سیب، با تمام وجودم اون رو بو بِکِشم
یه وقتا هم دوست دارم بچههای کوچه فوتبال بازی کنم...
دوست دارم وقتی چیزی چشمم رو میگیره
با تمام وجودم خواستن اون رو فریاد بزنم
و از رسیدن بهش بی نهایت ذوق کنم...
من دلم می خواد کودک باشم دلم میخواد یادم بیاد چه جوری به هر چیز ساده ای میخندیدم
و لبخند از روی لبم گم نمیشد...
مسیح