masood.moini
masood.moini
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

میانسالی و آن دیگری مهم (نکاتی برای همه‌‌کس و هیچکس)


اول. پارسال سال بدی بود، پیرارسال هم. خداحافظی مهم است و اگر کسی این را نفهمد روان آدم بهم می‌ریزد. خواه پدر آدم باشد که روی تخت است و دارد می‌میرد، خواه رفیقی که قرار است چندین ماه نبینی‌اش و خواه کسی که مهاجرت می‌کند و حتی کسی که رابطه‌ات باهاش تمام می‌شود. فرصت خداحافظی یعنی اجازه می‌دهی آدم مقابل تلاطم ذهنش را در وضعیت فقدان، سامان ببخشد. راستش شکل خدافظی هم خیلی مهم نیست، آدم ممکن است با یک تلفن، با یک جمله‌ی دلگرم کننده، با یک بغل ساده، با چیزی که نشان دهد این شعور را دارد که ادم مقابلش را کمک کند که در نمایش مهم بودن آدم مقابل. مگر اینکه هیولاهایی باشیم که روان دیگران به جایی‌مان نباشد. ازین منظر آدم‌هایی که واجد این شعور هستند را باید طلا گرفت.

دوم. دیروز یکسال میانسال‌تر شدم و روایتم از تاریخ روابط و رفقا پررنگ‌تر از همیشه. تاریخ رابطه ( اگر بفهمی‌اش)، پر از بده بستان‌های عجیب و پیچیده است و متاسفانه ما گاهی این تاریخ را یادمان می‌رود. مثلا یادمان می‌رود فلان مواجهه پاسخ به کدام حال روحی/روانی وضعیتی ادم مقابل و خودمان است. در واقع نه تنها تاریخ مواجهه‌ی ادم مقابل را یادمان می‌رود که مواجهه‌ی خودمان را هم یادمان نیست و بعد ذهن‌مان روایتی سراسر غلط می‌سازد و دلخوش به روایتمان برای خودمان و شرایط، سوگواری می‌کنیم. امروز صبح برای عزیزی نوشتم پدرم از جایی به بعد در مواجهه‌ی با مادرم نگاه انتقادی‌اش را تعطیل کرد، دهانش را بست و بسته به موضوع گاهی رفتاری می‌کرد که از نگاه ما بچه‌ها عجیب بود. واقعیت اما این است میان مدیریت شرایط خانه، حس دوست داشتن، نگرانی از وضعیت مادرم و نومیدی‌اش از شنیده شدن نقد، راهی بدون خون و خونریزی پیدا کرد. این همان تاریخی است که گفتم. ما در طول تاریخ روابطمان، نانوشته قواعدی وضع می‌کنیم که تنها در همان کانسپت معنا دارند. پیشنهادم این است آدم‌هایی که هیستوری دارند بنشینند و خارج از خودشان به شده و ناشده‌ی روابطشان فکر کنند و ببینند چقدرش مبتنی بر مثلا عقل و منطق است. واقعیت همان بده بستان عرفی است و مهم چگونگی شکل گرفتن این بده بستان. حساب خطوط قرمز اگرچه عموما تفسیر پذیرند جداست. اما خود این خطوط قرمز هم معمولا تابعی از وضعیت و شرایطند.

سوم. من برای کسانی می‌نویسم، به بهانه‌هایی. نوشتن برای من گاهی جایگزین سلام‌ملیک و گاهی باز کردن باب آشنایی و گاهی ابراز محبت و گاهی همه‌شان است. به نوشتن راغب‌ترم تا حرف زدن. بارها البته سر همین ماجرا شهره‌ی عام شده‌ام، نوشته‌‌ی شخصیم سر از جایی دیگر درآورده، توی مهمانی دورگردان شده، حرف زده‌اند و البته که بطور طبیعی کسانی خوششان نیامده، کسانی لطف و مرحمت داشته‌اند و کسانی هم بوده‌اند که برای کس دیگر فرستاده‌اند و گفته‌اند تو بخوان و برای من تعریف کن:))، حرفم این است من از تبدیل شدن به یک آدم پادری که همینجوری می‌نویسد بازخورد داشته‌ام تا کسانی که نقطه‌ی مقابلشان بوده‌اند. من هم به تجربه و حدس فهمیده‌ام برای کسانی نباید نوشت چون اساسا با این مفهوم آشنا نیستند یا اصلا خوششان نمی‌آید. اما تلخ‌ترین بخش، بازخورد پرت و پلا در نوشتن برای کسی است که ادبیات تو را می‌شناسد، هیستوری را می‌داند، مدعی خواندن کتاب و نمایشنامه و کوفت هم هست اما معنای «در ذهنم گذشت» را نمی‌فهمد. یا می‌فهمد و تعمیمش می‌دهد. انگار مثلا با سانسورچی‌های ارشاد طرفی که می‌گویند معنی ندارد کسی از توی ذهنش فلان چیز بگذرد، همچین معتقد به سنت مسیحی که آنچه شما را نجس می‌کند نه چیزهایی است که می‌خورید که چیزهایی است که می‌اندیشید:))

چهارم.

هر آدمی دوره‌هایی برای سلبریتی شدن و دیده شدن (در حد خودش دیگر) دارد. واقعیت اینکه شتر «دوره‌ات گذشته مربی» دم خانه‌ی همه می‌خوابد. میانسالی به بهترین وجه ممکن این را به ما یادآوری می‌کند. حالا باید با خودمان کنار بیاییم و بدانیم چقدر با خودمان صادقیم، چقدر انسانیم و از همه مهمتر مسوولیت میزان انسان بودنمان را بپذیریم. راستش شخصا خیلی اعتقادی به اینکه همه‌ی آدم‌ها باید به مقدار زیادی انسان باشند ندارم، اما به شدت معتقدم باید مسوولیت میزان انسان بودن را پذیرفت. این پذیرفتن می‌تواند از دست‌دادن باشد، می‌تواند تحقیر شدن باشد و می‌تواند نتایج ناخوش‌‌آیندی داشته باشد. ازین منظر میانسالی ترسناک است. آدم آن جمع همیشه تایید کن را ندارد و مجبور است خودش باشد.

پنجم. میانسالی وقت نترسیدن در حال ترسیدن است. این بیش از نمایش نترسیدن است. بیش از همه نترسیدن از دوست داشتن و دوست داشته شدن. زوج دوست‌داشتنی عزیزی هفته‌ی پیش مهمانم بودند، ۵-۶ سالی است ازدواج کرده‌اند و تازه باگ‌هایشان را پیدا کرده‌اند. می‌دانم کمی دیر است اما گذاشتم به حساب فاصله از مرکزشان. گفتم هنوز جوانید در رابطه و می‌ترسید از گفتن و شنیدن و برای همین راه را می‌بندید.

این بخش میانسالی قشنگ است. آدم نمی‌ترسد از بیان دوست‌داشتن و گفتن. آدم از دوست داشته شدن فرار نمی‌کند و البته مهم‌تر ادم یاد می‌گیرد حرف بزند و بپرسد معنای پشت هر کلمه و نوشته را. میانسالی خشم آدم را در مسیر درست هدایت می‌کند و آدم مسوولانه روایت خودش را بیان می‌کند.

ششم.ماجرای می‌تو در کنار همه‌ی خوبی‌هایش یک فایده‌ی بسیار بزرگ دیگر هم داشت. خروج از دنیای نشانه و گفتگو کردن حتی اگر به نتیجه نرسد. در واقع نشان داد که نشانه‌ها چه سست عنصر و تفسیرپذیرند، میانسالی برای منی که ابزار ارتباطی‌ام نوشتن و ذات تفسیرپذیرش است چیزی شبیه همان می‌تو ست، هم لبه‌ی تیغ راه رفتن است و هم با مغز زمین خوردن دارد. ممکن است دیگری مهمی را بابت تفسیر غلط و بسته بودن راه گفتگو از دست بدهی و ممکن است چیز جدیدی پیدا کنی.

هفتم. سال‌های گذشته سال‌های بدی بودند، پدرم مرد، رفقای عزیزم زندان رفتند، رفیقم مرد، عزیزانی هنوز زندانند، اوضاع اقتصادی مردم خیلی بد است، چندماه دیگر بحران مسکن کلی آدم را ویران‌تر از گذشته می‌کند، کلی کارگر بیکار شده و می‌شوند و سال پیش رو هم از قرار معلوم بدتر و سیستم به هیچ جاییش نیست. من «توی ذهنم» دلم خوش است به همه‌ی دیگری‌های مهمی که در زندگی دارم، دور یا نزدیک و با خودم می‌خوانم اونکه رفته نمی‌آد و گذشته‌ هم با تمام سنگینی‌ و سهمگینی و .. نمی‌آد و ممکن است بدتر بیاید. میانسالی نشانت می‌دهد دیگری مهم را می‌توان کنار باقی آثار توی کمد یا روی دیوار یا توی طاقچه دید و خشمت را نه روی مهم بودنش ، نه روی دیگری بودنش و نه حتی فقدانش که روی زمانه سوق داد که زمانه بد است.

نهم اردیبهشت‌ماه. بماند به یادگار، در محضر پیشگاه جماعت.

میانسالی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید