خاطرم هست کنار آب رکن آباد نشسته بودم و غزلی را که به تازگی سروده بودم زمزمه میکردم :
گُلعِذاری ز گلستانِ جهان ما را بس
زین چمن سایهٔ آن سروِ روان ما را بس
من و همصحبتیِ اهلِ ریا دورَم باد
از گرانانِ جهان، رَطلِ گران ما را بس
قصرِ فردوس به پاداشِ عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا، دیرِ مُغان ما را بس
بنشین بر لبِ جوی و گذرِ عمر ببین
کاین اشارت ز جهانِ گذران، ما را بس
در عوالم خودم بودم که محمد گل اندام آمد و برایم نامه ای آورد ، دعوتنامه سفر به هند !
گفتم محمد جان میدانی که من الان 57 ساله ام و واقعا تحمل سفری چنین دور و دراز را ندارم . خودت میدانی که چه قدر شیراز را دوست دارم و دوری از این شهر خیلی برایم سخت است ضمنا تو که شیرازی ها را خوب میشناسی و با خنده ای گفتم عامو خیلی دوره ...
تازه همین الان که آمدی ذهن مرا آشفته کردی ، بگذار ادامه غزلم را برایت بخوانم غزلی که در باره بی نیازی از دنیا و دوری از زیاده طلبی است ...
محمد گفت بخوان دوست من ،مرا با همین حرفها و غزل ها شیفته خودت کرده ای
گفتم بگذار ادامه غزلم را برایت بخوانم بعد به تو گوش میدهم .
نقدِ بازارِ جهان بِنگر و آزارِ جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم؟
دولتِ صحبتِ آن مونسِ جان ما را بس
از درِ خویش خدا را به بهشتم مَفرست
که سرِ کویِ تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مَشْرَبِ قسمت گِلِه ناانصافیست
طبعِ چون آب و غزلهایِ روان ما را بس
غزل که تمام شد گل اندام گفت مثل همیشه بینظیر سروده ای ولی گوش کن به من که ماجرا را برایت بگویم .
میر فیضالله انجو را که می شناسی ، وزیر محمودشاه بهمنی حاکم دکن هندوستان ، از تو برای سفر به آنجا دعوت کرده و هزینهٔ سفر را هم فرستاده و به همراه هزینه سفر یک بیمه نامه مسافرتی کامل هم ارسال کرده است . بیمه ازکی
گفتم بیمه ازکی ؟ محمد پاسخ داد بله چون من به میر فیض الله گفته بودم که تو تمایلی به سفر کردن نداری. او هم برای اطمینان خاطر تو و رفع نگرانی ات بابت این سفر طولانی این بیمه نامه را فرستاده است. من هم تازه آن را خوانده ام ولی خلاصه بگویم که دگر نگران گم شدن وسایل و یا خساراتی که در حین سفر امکان بروز دارد نباش همینطور اگر خدای ناکرده بیمار شدی هزینه های درمان، تمام و کمال پرداخت میشود و خیلی موارد دیگر که هنوز کامل نخوانده ام .
به نظرم پیشنهاد بدی نیست ولی بگذار بیشتر فکرکنم.
گل اندام گفت اگر این بیمه نامه که از 650 سال آینده به دوره ما آمده است زودتر به ذهن خود ما رسیده بود یک بنگاه بیمه تاسیس میکردیم و همه کاروانهای تجاری را بیمه میکردیم که دیگر محتاج گرفتن وظیفه از دربار نباشی
گفتم خودت که میدانی قبلا هم سروده ام ما وظیفه دربار را خرج شراب و گل میکنیم .
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
گل اندام گفت منظورت که گلی نیست که 650 سال بعد بین جوانان متداول شده و همه جا را پر از دود میکند ؟
گفتم نمیدانم چه می گویی؟! تو امروز خیلی حرفهای عجیب و غریب میزنی.
به نظرم این دعوت را بپذیریم هرچند میدانی که سفر قبلی که من سوار کشتی شدم کمی که از ساحل دور شدیم و موج دریا کشتی را تکان میداد من با استیصال گفتم که برگردیم ، کار نیمه تمامی دارم و کشتی برگشت .
یادت که می آید و نتیجه آن غزل زیر بود :
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمیارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمیارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمیارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد
البته نمیدانم چگونه با اینهمه گله ای که کرده بودم دوباره دعوتنامه برای من فرستاده اند
گل اندام گفت به پشت گرمی بیمه ازکی!
پس فکر میکنم بعد از این سفر باید بیت زیر یک جوری به غزل بالا اضافه کنم
غم دریا و موج و دوری شیراز می ارزد
که می گوید سفر با بیمه ازکی نمی ارزد؟
گل اندام با لبخند گفت پس من میروم که مقدمات سفرمان را مهیا کنم.
21 آبانماه 1402