masoud.arjmandfar11
masoud.arjmandfar11
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

داستانک

داستانک

هوا ابری باشه،تنها پشت پنجره کافه نشسته باشی، تو خودت غرق باشی، ندونی که منتظری یا نه، فکر کنی منتظری، ندونی منتظر چی؟ صدای زنگوله در تو رو از حالت بیرون بیاره، ناخودآگاه سرت به طرف در برگرده، یه خانم مسن رو ببینی، بعد همینجور که راه میره یه دختر دوازده ساله رو تو وجودش تشخیص بدی، با حرکت نرم سرو گردنش، با ریتم خاص لرزش موهاش، با ترکیب عجیب رنگی قهوه ای چشاش مطمئن بشی که خودشه، وقتی از کنارت داره رد میشه ناخودآگاه اسمش رو بلند بگی، اونم برگرده تو چشات نگاه کنه و نشناسه، تو هم ناخودآگاه فکر میکنی که نمیشه اونو نشسته نگاه کرد از پایین، بلندشی که ایستاده نگاهش کنی، چشات رو تو چشاش گره بزنی و بگی منم، اسمت رو بگی شاید بشناسه، هول یکنی، دستت به فنجون قهوه تلخت بخوره، قهوه بریزه رو میز، توجه نکنی، با گفتن اسمت و یادآوری شهر و محله ات یادش بیاد، لبخند بزنه ، با لباش، با چشاش، با صداش تو رو ببره به چهارده سالگی، بی اراده به سمتش خم شی، حس کنی اونم دستاش رو کمی باز کرده، فکر کنی میتونی بغلش کنی، بغلش کنی اونم دست بذاره رو شونه هات، بوی قهوه با بوی عطرش قاطی بشه، بوی موهاش تو رو ببره به گذشته ، به صدها سال قبل، به روزی که داشتی از درخت همسایه تو کوچه بن بست گل کاغذی می چیدی، و اون در خونه روباز کرده و پرسیده داری چی کار میکنی، تو هم بگی دارم گل کاغذی میچینم، اونم بگه بی اجازه؟ و تو ندونی چی بگی که خیره شدی به چشماش، به ترکیب عجیب رنگ قهوه ای چشماش، به اینک فکر میکنی که چهل ساله داری تلاش میکنی که اون ترکیب عجیب رنگ قهوه ای رو دربیاری تو نقاشی هات و نمیتونی، به فردای اون روز فکر میکنی که شهرتون ، خیابونتون ، کوچه اتون بمباران شد، هوا کدر و قهوه ای شد، چشم چشم رو نمی دید و دیگه از اون روز هیچکس هیچکس رو ندید ، به اوارگی چهل ساله، به دور افتادگی از گرمای جنوب، به یخبندان های این سرزمین شمالی فکر میکنی، دوباره تو چشاش نگاه کنی، بخوای ببینی اون ترکیب عجیب رنگ قهوه ای چشاش تغییر کرده یا نه؟ که بگه خوشحال شدم دیدمت، این کارت منه، از تو کیف چرم قهوه ایش کارتش رو دربیاره، بگه تماس بگیر یه قهوه با هم بخوریم، بگه الان باید برم، بره بطرف چند نا میز اونطرفتر ، بشینه کنار یه اقا و دو تا بچه ده دوازده ساله.تو هم بیخیال قهوه و کافه بشی ، بزنی بیرون، بری زیر بارون بدون چتر راه بری، خیس بشی ولی سبک نشی، همینطور که جهل ساله نشدی.

کوچه بن بستقهوه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید