Masoud Tajik
Masoud Tajik
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

بلفاست، خاطرات کودکی در یک شهر کوچک!



اگر از نسل دهه پنجاه، شصت یا اوایل دهه هفتاد هستید و در یک شهر کوچک یا در یک محله قدیمی و از مرکز به پایین تهران بزرگ ‌شده‌اید، باید بهتان هشدار بدهم. این فیلم برایتان به‌شدت خطر نوستالژی، دستمال کاغذی لازم شدن و خلسه را دارد!

برای من که مدتی بعد از پذیرش قطعنامه سازمان ملل و اعلام آتش‌بس متولد شدم، صحبت از درک کردن جنگ، کمی عجیب به نظر می‌رسد اما اگر بدانید که تا 14 روز بعد از تولد من، حملات عراق ادامه داشت و در سال آخر جنگ که بنده در شکم مادر حضور داشتم، عراق مدام حملات برق‌آسا و آفندی و پدافندی و ... داشت و پیش‌بینی شده بود که ایران قرار نیست تا سال 71 پیروزی خاصی در جنگ کسب کند، کمی به من حق می‌دهید. چون که من قطعاً از 14 روز اول حیاتم چیزی به یاد نمی‌آورم، اما استرس و ناامیدی سال‌های آخر جنگ، همیشه با من و هم سن و سال‌های من هست. ناامیدی که گاهی منجر به پذیرش هر اتفاق بد ساده‌ای می‌شود و شاید خیلی وقت‌ها با راه‌حل ساده‌ای بتوان ورق را برگرداند، اما ما هر چه می‌گردیم، چیزی نمی‌بینیم.

جنگ هم تمام شده باشد و شما در شهری زندگی کنید که تنوع قومیتی و مذهبی در آن زیاد است، احتمالاً جنگ‌ها و نزاع‌های خیابانی را دیده‌اید. استرس رد شدن از کوچه‌ای با فضای ملتهب که هر لحظه احتمال دیدن چاقوکشی در آن می‌رود، استرس دیدن سری شکافته شده و پیراهنی پاره و خونی، جزیی جدایی‌ناپذیر از کودکی شماست. اگر این‌ها را تجربه کرده‌اید، پس حس پدر «بادی» در رویارویی با قلدر محل را درک می‌کنید.


استفاده از این وسیله به صورت تک لایه، توهین به گل کوچیک دوستان بود!
استفاده از این وسیله به صورت تک لایه، توهین به گل کوچیک دوستان بود!


گرچه در برخی از کشورها آخر سر این پولدارهای آکادمی رفته هستند که جای قشر ضعیف را در باشگاه‌ها و تیم‌های ملی می‌گیرند، اما این موضوع نمی‌تواند تب فوتبال را در کوچه پس‌کوچه‌های شهرهای کوچک، پایین بیاورد. در دهه 60 و 70 در هر کوچه‌ای که می‌پیچیدی یک یا دو آجر را با فاصله یک و متر خرده‌ای از یک دیوار روی زمین گذاشته بودند و فاصله دیوار تا آجرها، حکم دروازه را داشت. آن‌هایی که از آن دروازه‌های کوچک فلزی مخصوص گل‌کوچک داشتند، انگشت‌شمار بود و همه به چشم مرفه به آن‌ها نگاه می‌کردند.




هر بچه‌ای که می‌توانست بدون زمین خوردن روی آسفالت و پاره شدن شلوارش توپ را از بین آجر و دیوار رد کند، در تصوراتش خود را «علی دایی»، «مهرداد میناوند»، «خداداد عزیزی» و ... می‌دید. دلیل این که سر زانوهای هر شلوار جین، یک وصله گرد و مارک‌دار می‌دیدی، همین زمین خوردن روی آسفالت بود.


صاحب این وصله ها، همیشه کلی از دوزنده آن ها فحش می‌خورد!
صاحب این وصله ها، همیشه کلی از دوزنده آن ها فحش می‌خورد!


من که همیشه دروازه‌بانی را دوست داشتم، در تصوراتم خود را جای «احمدرضا عابدزاده» و «نیما نکیسا» می‌دیدم. در روزگاری که «سگا» و «پلی‌استیشن» به زحمت پیدا می‌شد، بهترین سرگرمی هر بچه‌ای از طبقه متوسط و فقیر، فوتبال بود. مثل بادی از بلفاست سال 1969 که برایش مهم نبود خانه جدیدشان چه چیزهایی دارد، برایش همین‌که بتواند فوتبال بازی کند، کافی بود.





آن سال‌ها هر چه نداشت، پدربزرگ و مادربزرگ و عشق داشت. عشق و علاقه بین آن‌ها را می‌دیدی، سریال‌های صدا و سیما مثل در «در پناه تو» را هم می‌دیدی و با تلفیق این 2 مضمون، به این نتیجه می‌رسیدی که سرنوشت محتوم هر مردی، ازدواج است، ولی بد نیست در راه رسیدن به همسر مربوط، کمی هم سختی کشید و عشق و عاشقی کرد. پس کاری نداشتی که چند سالت است، با اولین دختری که در مهدکودک می‌دیدی دوست می‌شدی و او را به عنوان همسر آینده می‌دیدی و اسمش را حفظ می‌کردی.


پیش آن ها بیشتراز هرکسی خودت بودی، چون اگر اشتباه می کردی، احتمال سرزنش پایین بود!
پیش آن ها بیشتراز هرکسی خودت بودی، چون اگر اشتباه می کردی، احتمال سرزنش پایین بود!


به خانه می‌رفتی و می‌گفتی که «من زنمو انتخاب کردم!» و در میان خنده‌های اعضای خانواده، در موردش صحبت می‌کردی، این که به تو چه گفته، موهایش کوتاه است یا بلند، یا چجوری «لی‌لی» بازی می‌کند و چقدر در این بازی خفن است! در تصوراتت هم خیال می‌کردی که بعد از ازدواج، به پای هم پیر می‌شوید و تو هم مثل پدر بزرگت با مهربانی با نوه‌هایت تا می‌کنی. این یعنی در تصور ما، زندگی داستانی خطی و شیرین بود، گرچه شاید شرایط در اطرافمان خوب نبود! پس اگر بادی برای دختر مورد علاقه‌اش گل می‌برد، چشمانت اشکی می‌شود. نه برای عشق از دست رفته، بلکه برای کودکی، که چقدر شیرین بود!

فیلم بلفاستدهه ۶۰گل کوچیکمعرفی فیلمبهتر ببینیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید