صحبتهایی که هر از چندگاهی از دوستان(در خلوتِ دوستی) مبنی بر نقد بچههای دانشگاه صنعتی شریف و دانشجوهای آن میشنیدم، این روزها به کف تایملاینِ توییتر آمده بود و همه دربارهی آن صحبت میکردند. به طور مشخص، بحث بر تبعیض تحصیلکردگان دانشگاه شریف(که به شریفیها معروف هستند) و غیرِشریفیها بود. اجازه بدهید ابتدا به مثالی از تبعیض نژادی که در آفریقا به آپارتاید معروف بود بپردازیم. به طور خلاصه به داستان زیر از ویکیپدیا دقت کنید:
دوتن از مخالفان اصلی آپارتاید، استیو بایکو و نلسون ماندلا بودند. استیو بایکو به حکومت سیاهان اعتقاد داشت، در حالی که ماندلا به حقوقی مساوی برای تمامی اهالی آفریقای جنوبی معتقد بود. در سال ۱۹۶۲، ماندلا دستگیر شد و پس از محاکمه به حبس ابد محکوم گردید. در سال ۱۹۹۰، ماندلا در سن ۷۲ سالگی آزاد شد و مبارزه برای حقوق انسانی اهالی آفریقای جنوبی را از سر گرفت. سرانجام اف دبلیو دکلرک رئیس جمهور آفریقای جنوبی با او وارد مذاکره شد. یک سال بعد، کنگره ملّی آفریقای جنوبی پیروز شد و ماندلا به ریاست جمهوری رسید و رژیم آپارتاید در مورد سیاهپوستان،لغو گردید.
چیزی که معلوم است، برتری دادنِ یک نژاد سفید به یک نژاد سیاه مذموم است و جامعهی بشری به این نقطه رسیده است که شخصی به خاطر رنگِ پوست بر دیگری برتریِ امکانات نداشته باشد. ولی انگار ماجرا همینجا تمام میشود و برای قدم گذاشتن بر پلهی بعدیِ برابری بایستی کمی بیشتر تفکر و تعمل کنیم.
بیایید فرض کنیم که شریفی بودن یک نژاد است(نژاد اکتسابی)، سوال اینجا پیش میآید که آیا برتری دادن به شریفیها(در کسبوکار، اجتماع، تحصیلات و ارتباطات) کار درستی است یا غلط؟ آیا این یک نوع آپارتاید است یا نمیتوان این را تبعیضِ بد نامید؟ آیا اصلاً در طول تاریخ بشر تبعیضِ خوب هم داریم؟
در اینجا یک مثال مدیریتی میآورم تا با دو نوع رویکرد آشنا شویم:
عدهای اعتقاد دارند که برای مدیرانِ دولتی بایستی یک اتومبیل شخصی همراه با یک رانندهی شخصی وجود داشته باشد تا آنها دیگر دغدغهی جای پارک، رانندگی در ترافیک و... را نداشته باشند و بتوانند روی مسائلِ مهمتر تمرکز کرده و تصمیمات بهتری بگیرند. در مقابل عدهی دیگر اعتقاد دارند، مدیران بایستی خودشان رانندگی کنند تا هم مخارج دولت(و جامعه) کمتر شود، هم این مدیران با دغدغههای اصلی مردم دست و پنجه نرم کرده و مردمیتر شوند تا بتوانند تصمیمات درستتری را اتخاذ کنند. خُب! کدام اعتقاد درست است؟
اجازه بدهید جور دیگر توضیح دهم، فرض کنیم دو اعتقاد دربارهی رشد جامعه داریم:
اعتقاد دستهی اول با این مثال صحیح به نظر میرسد:
فرض کنید شما یک بچه دارید، این بچه نمیداند که استفادهی زیاد از گوشی تلفن همراه برای او مضر است. پس باید قانونی گذاشته شود تا گوشی تلفن همراه به افراد زیر Xسال فروخته نشود. در واقع گوشی تلفن همراه را به پدر و مادر او میدهند و این پدر و مادر با نرمافزارهایی مانند Parental Lockها میتوانند دسترسی را برای فرزند خود محدود کنند(که در تمام جهان یک امر رایج است). در جامعه نیز عدهای توانایی ایجاد ارزش دارند و میتوانند ثروت آفرینی و ارزش آفرینی کنند و پول را هدر ندهند. این عده انسانهای باهوشی هستند که بهتر است قدرت، ثروت، ارتباطات و... برای آنها باشد و آنها برای جامعه تصمیم بگیرند. پس بهتر است آنها را از طریقی(مانند کنکور) شناسایی کرده و بعد تحت حمایت بیشتری قرار دهیم(مثلا در دانشگاه شریف امکانات و بودجهی خیلی بیشتری به آنها اختصاص دهیم و اساتید بهتری به آنجا بفرستیم). حال این افراد با توجه به هوش نخبگانی خود میتوانند جامعه را به مسیر بهتری هدایت کنند.
اما اعتقاد دستهی دوم نیز با این مثال زیر صحیح به نظر میرسد:
فرض کنید ما یک جامعهی ۱۰۰نفره در یک کشتی باشیم و کشتی خراب شود. پس به علتِ خرابیِ کشتی، در جزیرهای گیر کرده باشیم. ۱۰نفر از ما قبلاً تجربهی گیر کردن و نجات پیدا کردن از جزیره را داشته باشند و ۹۰نفر هم این تجربه را نداشته باشند. حال فرض کنید ما ۱۰۰نفر، اکثر امکاناتمان(مانند غذا و چوب و وسایل جهتیابی) را به این ۱۰نفر(۱۰نفر نخبه که قبلاً تجربه نجات پیدا کردن داشتهاند) بدهیم و اینها با استفاده از همین امکانات، برای خود قایقی بسازند و فقط خودشان نجات پیدا کنند(و از دور با غرور برایمان دست تکان دهند). به این صورت آنها نجات پیدا میکنند و وضع بقیهی ما از قبل از بدتر میشود چون امکاناتمان را به آنها دادهایم و امکاناتمان نیز محدود بوده است. در واقع جامعه با شناساییِ نخبگان(مثلا از طریق کنکور) منابع(مانند ثروت، امکانات، ارتباطات و...) را به این نخبگان میدهد و چون منابع محدود است، طبیعتاً این منابع از جیب بقیهی افراد جامعه خرج میشود. این امکانات به این نخبگان اجازه میدهد که گلیم خود را از آب بکشند و خود را به نوعی نجات دهند، مثلاً با پول و ثروت زمین و خانه خوب بخرند و همسر خوب اختیار کنند! و مسافرتِ خوب بروند و یا کلاً مهاجرت کرده و ما بقیهی جامعه که امکاناتمان را به آنها دادهایم، هر روز فقیرتر شویم.
خوب کدام اعتقاد درست است؟ دستهی اول؟ دستهی دوم؟ یا ترکیب آنها؟
آیا آپارتاید از بین رفته یا از شکلی به شکل دیگر تبدیل شده؟ آیا اصلاً برابری در همهجا و همهی زمانها یک عنصر خوب است؟ حقیقت چیست؟
شاید بتوان مشکل را در اینجا جستجو کرد که در واقع، حاکمیت یا برتریِ یک گروه یا نژاد، به خودیِ خود مشکلی به وجود نمیآورد. مشکل موقعی ایجاد میشود که به خاطر منابعِ محدود حق از طرف مقابل گرفته شده و شخصی که این امکانات به او داده شده، این را حق طبیعی خود و به خاطر زحمات خود میداند(که البته ممکن است تا حدودی درست باشد) و از این امکانات برای تعالی و رشد جامعه استفاده نمیکند!
و سوال اصلی اینجاست که آیا اگر هر کدام از ما، جزو آن طبقهی برتر بودیم، رفتاری غیر از این داشتیم؟ آیا آنها لزوماً رفتار بدی دارند؟