این مطلب، بازنشر پستی است که اردیبهشت ماه سال 99 ابتدا در دولتخانه منتشر شده است.
چند روز پیش، خبری خواندم که به نوشتن این یادداشت وادارم کرد:
خودسوزی یک معلم در مسجد سلیمان
اخبار خودسوزی را تا کنون بارها شنیده بودم. این که انسانی خودش را به آتش بکشد، برایم چیز تازه و غریبی نیست. چیزی که این خبر را برایم خاصتر و عجیبتر از موارد پیشین کرد، شخص اقدام کننده بود: یک معلم!
در جامعهی ما، معلمین غالبا افراد فرهیختهای محسوب میشوند. درست است که مسائل و معظلات اقتصادی و معیشتی، مدتهاست گریبانگیر این قشر شریف است -و البته همین امر از ارزش و اعتبار این حرفه در سرزمین ما کاسته است- ولی با این وجود، هنوز عنوان «معلم» داشتن، افتخارآمیز و احترامآفرین است. حتی در بسیاری از روستاها و شهرهای کوچک، هنوز معلم انسانی رویایی و شغلش، شغلی آرمانی پنداشته میشود.
به همین سبب است که خبر خودسوزی یک معلم، لااقل برای من، تعجبآور تر از خبر خودسوزی یک کارگر یا دستفروش است. نه این که آن کارگر یا دستفروش، ارزش و منزلتی پایینتر دارد؛ بلکه بدان علت که جامعهی ما، روی معلم حساب دیگری باز کرده است.
پس از خواندن تیتر خبر، به این فکر کردم که راستی باید چه اتفاقی بیفتد که یک نفر -و به طور ویژه یک معلم - خودش را بسوزاند؟ چه چیز، پس پردهی این اتفاق تلخ پنهان شده است که آدمی را وادار به این حرکت میکند؟
سوختن، مرگ دردناکی است و خودسوزی، شاید دردناکترین شیوهی خودکشی باشد. کسی که تصمیم میگیرد به زندگی خود خاتمه دهد، احتمالا چیز جذابی -حتی بهانهی مناسبی- برای ادامهی زندگی نیافته است. و الا آدمی، ذاتا متمایل به جاودانگی است و تا زمانی که دلیلی، هرچند کوچک، برای زندگی کردن داشته باشد، نه تنها به سمت خودکشی نخواهد رفت، بلکه از آن گریزان نیز خواهد بود.
پیشتر، در یاداشت «ریشههای پیوند» -این یادداشت در وبلاگ دولتخانه منتشر شده است-، نوشته بودم که به گمانم آن کسی که خودکشی را به عنوان تنها راه پیش رویش دیده و برگزیده است، احتمالا تمام ریشههای تعلقش به این جهان را از دست داده و ناچار مانند درختی که بیریشه خشک شود، خشکیده و از بین رفته است.
دیدگاه «امیل دورکیم» در مورد خودکشی نیز موید همین نکته است. به گمان او
به هر اندازه همبستگی اجتماعی سست گردد و ارتباط و تعلق فرد به گروه کاسته شود، او آمادگی بیشتری برای پایان دادن به حیات خود پیدا میکند.
پس، پر واضح است که شخص خودکشی کننده، چنان در بحرانها و مشکلات غوطهور شده، که زندگی را چیزی بیشتر از حرکت در امتداد یک تلخی ممتد نیافته و تصمیم گرفته است با این کار، اسیر یک تلخی بیپایان نشود. احتمالا، او به این نتیجه رسیده که
یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی پایان است!
تلخی ممتدی که میتواند حاصل احساس عمیق تنهایی و انزوا، سربار بودن، بیحاصل بودن یا در نتیجهی نرسیدن به امیال و آرزوها باشد.
با اینحال، کسی که تصمیم به خودکشی میگیرد راههای متعدد و متنوعی پیش روی خود دارد. راههایی که برخی کمدردتر و آسانترند. به گمان من معقول است کسی که زندگی سختی را از سر گذرانده، اکنون که عزمش را برای مرگ جزم کرده است، حداقل مرگ آسانی را اختیار کند و طی فرآیند آسانتری به زندگی خود خاتمه دهد.
با این حال، شخصی که خودسوزی میکند، انگار دنبال یک مرگ آسان نیست. او به دنبال این است که با مرگش بیشتر عذاب بکشد. چرا که از میان راههای مختلف پایان دادن به زندگی، که اختیار برگزیدن هرکدام از آنها را داشته، به سراغ سختترین و دردناکترین راه رفته است.
به گمان من، چنین کسی، دوست دارد مرگش چنان فریادی اعتراض آمیز، توجهها را به سوی خود جلب کند. کسی که خود را به آتش میکشد، صرفا به دنبال سرنگون شدن در عالم مرگ نیست، که پیش از آن، به دنبال این است که بتواند صدایش را به گوش دیگران برساند و نگاهها را به سمت خود متمایل کند و این موهبت را که در دوران حیات از آن بهرمند نبود، لااقل در هنگامهی مرگ به دست آورد.
اما اینگونه فکر نمیکنم که تنها همین میل به شنیده شدن، موجب خودسوزی میشود. دلیل اصلی را باید در شکل حوادث اتفاق افتاده برای فرد و مسیر زندگی او جستجو کرد.
کسی که از میان راههای گوناگون پایان دادن به زندگی، سوختن را انتخاب میکند، پیش از گرفتن این تصمیم، در مرداب اتفاقاتِ بدِ پی در پی، گرفتار شده است. اتفاقاتی که مدتها، ذهن و روح و جسم او را درگیر خود کردهاند. از دیگر سو، جامعه را در مشکلاتی که برایش پدید آمده بیش از خود مقصر میداند و نیز توان خود را برای تحمل چالشهای زندگی، به پایان رسیده ارزیابی میکند.
در این زمان، تنها وقوع یک جرقهی کوچک - که در زندگی اجتماعی به وفور پیش میآید- کافی است تا شخص تصمیم بگیرد با اقدامی سراسر آکنده از اعتراض، به زندگی خود خاتمه دهد.
اینجاست که شخص دیگر به شان و منزلت خود فکر نمیکند و با حرکتی که به منزلهی شورش علیه خود و علیهی جامعهی خود است، تصمیم به خاتمه دادن به زندگی خود میگیرد. (چند نمونه: + و +)
البته این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که هرچه توان «کنترل فعال» -توضیحات را در پینوشت بخوانید- فرد، پایینتر باشد، توان تحمل او پایینتر خواهد بود و این امر، امکان بروز چنین رخدادهایی را در مورد او افزایش خواهد داد.
به گمان دورکیم، خودکشی چهارنوع -یا به بیانی چهار علت- دارد:
الف) خودکشی خودخواهانه که در نتیجهی عدم تعلق فرد به گروه و عدم پشتیبابی روانی و عاطفی سازمانها از فرد اتفاق میافتد.
ب) خودکشی دگرخواهانه (نوع دوستانه) که در آن فرد خود را فدای راحتی و آسایش دیگران میکند.
ج) خودکشی آنومیک که حاصل عدم دستیابی به آمال و آرزوها و پوچ یافتن زندگی است.
و د) خودکشی تقدیرگرایانه (جبری) که حاصل تن دادن به قضا و قدر در نتیجهی عدم توانایی در رسیدن به اهداف یا راههای رسیدن به آنهاست.
با این وجود، در خودسوزی، گاهی اوقات هرچهار علت را میتوان یافت: فرد پشتیبان و حامیای برای خود پیدا نمیکند، زنده ماندنش را به ضرر خانواده و بستگانش میداند، آرزوی در دسترسی برایش باقی نمیماند و در نتیجه زندگی را پوچ میبیند و در نهایت تن به تسلیم میدهد و مرگ را برمیگزیند. ولی برای انتقام گرفتن از اجتماع، تن به مرگی آشوبناک و اعتراضآمیز میدهد تا صدای شنیده نشدهاش را به گوش دیگران برساند.