موقعیت استراتژیک من در خانواده از جایی برقرار شد که خداوند تصمیم گرفت تهماندهی نعمتهایش را بعد از چهار پسر بتکاند و از عرصهی فرزنددهی کنارهگیری کند. منتها اندازهی یک نوک قاشق از هورمونهای نفرات قبلی در شکم مادر باقی مانده بود و من از آن خوردم. از بخت پلشتم، آن لعنتیها از هورمونهای دخترانهام پیشی گرفتند و موجب شد رفتارهای پسرانه بسیار ازم سر بزند. البته من معتقدم فرزند، مثل لباس اسپرت است و دختر و پسر ندارد. اما پدر و مادرم معتقد بودند من گوه خوردهام با اعتقادم. همینها باعث شد بشوم پنجمین پسر خانواده و این شد آغاز صد سال تنهایی!
اما من هر جوری هم باشم، خانواده برایم بسیار عزیز است و به خاطر نیاز برادرزادهها به شادمانی، هر طور شده یک شوهرعمه برایشان پیدا میکنم. الحمدلله عیب و ایرادی هم در خودم نمیبینم. فقط این که چند هفته پیش، دکترها عارضهی قلبی کوچکی در من تشخیص دادهاند. میگویند یک قسمت از قلبم به علت رفتوآمدهای بسیار افراد، زیادی پا خورده و آن قسمت که مخصوص عشقهای دوطرفه است، بلااستفاده مانده و زنگ زده. به هر حال من معتقدم جسم خوراک خاک است و این روحیات است که باید سالم باشد.
گفتم روحیات! تازگیها باکلاسی هم برایم دردسرساز شده. کولبوی (cool boy) بودن کم بود، باید در دستهی افراد درونگرای لاکچری هم قرار میگرفتم. البته خانوادهام بعد از 23 سال هنوز این اخلاق خاص من را درک نکردهاند و هر بار باید برگردند و به من که پشتشان قایم شدهام بگویند: دخترم به مهمونا سلام کردی؟. راستش من مثل بقیه نیستم و از این برونگراهای چیپ پرسروصدا خوشم نمیآید.
برعکس دخترهای دیگر که قدم از قدم برنمیدارند، من همیشه دوست داشتم پسر مستقلی باشم. همین شد که تصمیم گرفتم کار کنم. ورودم به دنیای کار با درخواست کارآموزی ایت (IT) در یک شرکت بینالمللی با سود خالص دوهزار میلیارد، واقع در میرداماد صورت گرفت که به نظرم برای شروع خوب بود. بعد از دو سه ماه که کارهای شرکت را سر و سامان دادم، با ناراحتی شدیدی خداحافظی شنیدم. البته ناراحتی از طرف آنها بود و هنوز نمیدانم چرا وقتی آنقدر حرفهای بودم که توانستم آستانهی صبر سرپرست کارآموزی را ببینم، من باید ناراحت باشم. قلبا امیدورام این احساس ربطی به حذف تصادفی قسمتی از دیتابیس اموال شرکت نداشته باشد؛ چرا که یادگیری مهمترین هدف من بود و این اشتباهات در کارآموزی زیاد پیش میآید.
چند ماه بعد، سایهام را بر شرکت دیگری گستردم؛ اینبار به عنوان خالق محتوا؛ چیزی که میتوانست شایستهی من باشد و ذهن بلندپروازم را ارضا کند. اینجا اول هر هفته چند تسک کوتاهمدت قبول میکنم اما خدایی قبول دارید ذهنی که مدام در حال پرواز است، خیلی پشت لپتاپ نمینشیند؟ جایی خواندهام این ویژگی ما نابغههاست؛ من هم به قیمت رشد یک شرکت و تعهدی که به آن دارم، هرگز صلاح نمیدانم جلوی این نبوغ را بگیرم. البته فکر میکنم هنوز زمان طلاییام نیز برای مسئولیتپذیری فرا نرسیده و عجلهای هم برای رسیدنش ندارم. بله... صبوری لازمهی هر کاری است.
همین صبوری است که رفاقت من و نوشتن را محکم کرده؛ آنقدر محکم که تمام دلخوریها و عقدههایم از دیگران را پشت سکوتم قایم میکنم و به وقتش، بیرحمانه روی کاغذ تلافی میکنم و دفترم را یواشکی چال میکنم مبادا دست همسایه و شوهرعمه و برادرها و دوست و همدانشگاهی و آن فامیلمان که چشمش شور است و آن یکی که بعد از چهل سال نمیداند چطوری ظرف بشوید بهش برسد و بخوانند. آخر دلم نمیآید ناراحت شوند.
شاید برای همین محبتم است که انگار شخصیت دختر توتفرنگی را از روی ظواهر مهربان و محترمم ساختهاند؛ شاید هم پسر توتفرنگی؛ نه نه، همان دخترش! همه میدانند من مثل دختر توت فرنگی قلب مهربانی دارم؛ اما از برخی حسودان که خدا لالشان کند، شنیدهام بیشتر بستنی توتفرنگی هستم تا دخترش! میگویند بستنی توتفرنگی هم شمایلش دلنشین است اما کافیست یک قاشق از آن را بچشی تا با طعم شربت اکسپکتورانت، یاد درد و مرضهایت بیفتی. با همین تشبیه مسخره، نتیجه میگیرند ظاهر و باطن یکی نیستم و نباید فریب ظاهر آرامم را بخورند؛ خب زهر مار بخورند! اما من مثل همیشه بخشش میکنم و کوتاهی آنها را نادیده میگیرم؛ چرا که یقین دارم من هرگز مسئول سرماخوردگی آنها نبودهام.