شاید حکمتی درش بوده؛ شاید هم نه. اصلا نمیدانم کدام یک از پدیدههای زندگیام را به خواست خدا نسبت بدهم و کدام را به خریت خودم.
گاهی برای یک خواسته، چندین پاسخ از عالم معنا دریافت میکنم که بسته به هوای آن روز که گرم باشد یا نه و این که هورمونهایم در چه حس و حالی هستند، برداشتهای متفاوتی میکنم. بهتر است آدم شانهی خودش را بگیرد و خیال سادهاش از این توهمات کنار بکشد که دنیا قرار است فقط برای او بچرخد. بعد هم، اگر قرار باشد آدم اسیر بالا و پایین شدن دلار و دما و هورمونها باشد، چرا ادعای یگانهپرستی کند؟

من آمادهی رها کردنم. رها کردن همهچیز. این را از مسیر نسبتا سختی که آمدم و موهایی که خیلی زودتر از وقت مناسبش سفید کردم گرفتم. تجربهی جالب و البته ارزشمندی است.
طرف مثبت رها کردن، آزادی و آرامشی است که به آدم میبخشد. این که دیگر بندهی عنوانها، برچسبها، تحسینها و آدمها نباشی، خیلی شیرین است. انگار که به یک سفر دعوت شده باشی و بدون این که لازم باشد کولهات را ببندی و چیزی برداری، فقط مسافر شوی و بدون نگرانی، از سفر لذت ببری. این را گهگاهی تجربه میکنم؛ درست وقتی که جمع هورمونها آشی بپزند که نتیجهاش اینجور توهمات شود.
طرف دیگر، تجربهی همیشگی من است از تمام کردن یک روز. خواه روز کاری باشد، خواه چندمین روزِ به تفریح گذراندن. رها کردن، یعنی چیزی در دست نداری. یعنی همهی آن چیزهایی که توهم برت داشته مال تو است، آنقدر سبک و شکننده است که به پلک زدنی، نیست میشود. یعنی آنقدر به دنیا تعلقی نداری که از این همه باختن، خم به ابروی کسی یا چیزی بیاید.
و خب اگر بخواهم حرفهایم را جمع کنم، میگویم خوب است آدم تنهاییاش را آباد کند که اگر از تعلقهایش سقوط کرد، در خلوت خودش به خوبی فرود بیاید.
پ.ن: این را هم اضافه کنم، مبادا تکرار اشارات به مسئلهی هورمون، همانطور که حال خودم را به هم میزند، شما را هم آشفته کند. بهتر است زودتر قبول کنید افکار و رفتارتان، بیشتر از چیزی که خیال میکنید وابستهی آن خردهریزههای لعنتی است.