masoumehanvari
masoumehanvari
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

اندر احوالات یک داستان عشقی

ساعت کاری به پایان رسیده بود. حمیرا بافتش را پوشید و کیف به دست زد بیرون.
باد پاییزی، لابه لای تاروپود بافتش میپیچید و های سرد میکشید، حمیرا بافت را محکم تر چسبید و انگشتانش را در جیبش حمایل کرد و به فکر فرو رفت. هفته آینده حسن از سفر ۶ ماهه اش بازمی گشت و طبق معمول یک راست میرفت خانه بی بی جان و بعد هم کافه و اگه شد خانه!...دل حمیرا اما به جان کندنی، بالا و پایین میرفت...نمیدانست چکار کند؟ این رفت و امد مکرر و ساعت کاری طولانی، تنیدگی روانی اش را دوچندان میکرد، اصلا حوصله خودش را نداشت... از آمدن حسن، چه حسی داشت، نمیدانست...هم عشق و هم کدورت دوری، هم دوست داشت خودش را بیندازد در آغوشش و هم دوست نداشت دست به سیاه و سفید بزند...فکر اینکه این تناقضات را باید این جمعه هم تحمل کند، اذیتش میکرد... با وجودیکه بی اعصاب و بی حوصله بود و از دوری حسن ناراحت، اما ته ته ته دلش، میل توصیف ناپذیری به دیدار حسن داشت. به بوییدن تنش، به عطر پیراهنش، به آن تبسمهای شیرین و دستهای مردانه اش که هروقت، دستهای کوچکش را احاطه میکرد، دلش پر میشد از خوشبختی...
از آن موقع که شیرین و شاد از هم خداحافظی کردند تا امروز، درست ۵ماه و سه هفته میگذشت. حمیرا حساب روز و ساعتش را هم داشت ولی این تماس نگرفتنهای حسن، این بی اعتنایی ها، این زود تلفن قطع کردنها می آزردش...شاید بیشتر بخاطر اینکه، خودش را مالک حقیقی حسن میدانست. مالک لحظه هایش، مالک ضربان قلبش، مالک تمام عشقش و نمیخواست ذره ای این حس را با دیگران شریک شود، حتی ذره ای...
سعی کرد سرش را با فکر کردن به اینکه بالاخره که چی؟ باید از رخوت دربیاد، باید خانه را مرتب کند و غذا بپزد...باید...
فکر کرد، خیلی هم فکر کرد و به نتایج خوبی رسید، باقالی پلو، ماهیچه، دسر، جاروبرقی، حمام، پیراهن آبی کاربنی، لاک آیینه ای، رژ قرمز، خوشگل کردن اتاق خواب... آخ اتاق خواب..یعنی میشد دوباره در امنِ بازوانِ حسن، بخوابد؟ یعنی میشد دوباره صورت به صورت حسنش بکشد و هرم نفسهایش را روی گردنش احساس کند؟ خدااایا باور کند یعنی؟ که دیگه حسن مال خودش شده؟
اما به این هم فکر کرد که بالاخره دلخوری هم دارد، این را چکار کند که مثل خوره افتاده به جانش؟ نه این دفعه باید میگفت...حتما می گفت..
دیگر رسیده بود خانه...کلید را کاملا نچرخانده بود که صدای موبایل، گوشش را پر کرد.
صدای آنطرف خط، حمیرا را مجبور کرد، دوباره در را قفل کند و برگردد با عجله.
و تماس گرفت، سلام خانم ابراهیمی، ببخشید من شوکه شده بودم یادم رفت بپرسم، حسن کجا تصادف کرده؟ چرا به من میگید؟ من چطوری میتونم الان خودمو برسونم اصفهان؟ خودتون ترتیب کاراشو بدید دیگه...
چی؟ اومده مشهد؟ هنوز که ترم تموم نشده؟ چیزی به من نگفته بود...
سوپرایز؟ منو؟ واسه چی؟ سالگردمون؟ آخ چرا یادم رفته بود...وااای
خدا مرگم بده...الان بردنش کدوم بیمارستان؟ نهههه..‌به بی بی جان نگید. پس می افته پیرزنِ بنده خدا..الان خودمو میرسونم...اومدم..اومدم
و فکر کرد چرا اینقدر بیرحم شده؟ که اصلا لیاقت نداشته شوهرش، عافلگیرش کند و اصلا...
و فکر کرد چرا نپرسیده که دقیقا چی به سر شوهر مظلومش که ایتقدر به فکر خوشحال کردن زنش بوده و ناکام مانده، آمده است و خجالت کشید دوباره تماس بگیرد...تمام راه تا بیمارستان را حمد شفا خواند و دلش مثل سیر و سرکه جوشید و خودش را نفرین کرد که چرا قدر روزهای آرامش را ندانست و حالا مجبور است تعطیلی بین دو ترم حسن را بحالت پرستاری و بیمارستانی بگذراند و حتی زمان بیشتری بگیرد شاید...
شاید اگر ساعت کاریش کمتر بود، شاید اگر باحوصله تر بود..شاید اگر یک زن شاد بود...شاید اگر مالک همه قلب شوهرش بود..اوضاع جور دیگری بود...
بیمارستان اما، شرایط دیگری داشت، گویا حسن را به تازگی ترخیص کرده بودند، یک زخم جزیی روی بازو و دیگر هیچ...سرپایی معالجه شده بود و رفته بود! پس انهمه تشویش و نگرانی و آن صدای محزون...
از بیمارستان زد بیرون، تلفن حسن، خاموش بود، تگرگ می بارید، چقدر احساس ابهام و ناامنی میکرد، چقدر حال و هوای گریه داشت...خدایا چکار باید میکرد؟
در راه بازگشت به خانه، بی بی جان تماس گرفت، شم مادری، نگرانش کرده بود، حمیرا اما خوددار بود، دعوتش کرد به خانه اش، مامن مهربان مادری...حمیرا نتوانست قبول نکند، به شدت به یک آغوش امن، نیاز داشت ولی حسن چه میشد؟ اصلا بعد از بیمارستان کجا رفته بود؟ چرا خاموش بود؟ حسن، حسن، اگر بودی، میامدی باهم می رفتیم خانه بی بی جان و مهمان نگاه گرم و دستپخت خوشمزه اش،میشدیم...آخ حسن، از دست تو چکار کنم؟
مردی کت شلوارپوش، بلند بالا و لاغر اندام از خیابان رد شد، پشتش به حمیرا بود و چقدر شباهت به حسن می زد، حمیرا دلش غنج رفت...آرزو کرد ای کاش حسن بود.. حسن کجایی؟
******
حسن با بازوی باندپیچی شده اش با تقلا بسته کیک را گرفته بود و با دست دیگرش، چمدانش را میکشید، کیفش اما با بندی بلند، روی دوشش خودنمایی میکرد. با کمک همسایه رسید خانه. در را باز کرد. خانه بوی خاطره، بوی حمیرا را داشت. بوی روزهای آشنایی، بوی نگاههای شرمناک حمیرا، بوی عشق و دلدادگی...
حمیرا اما نیست...خانه مثل همیشه مرتب است اما حمیرا که نیست، انگار اصلا خانه و وسایلش، سرجایشان نیستند.
دلش به سمت اتاق خواب کشیده شد. واقعا چرا اینطور شده بود؟ دلش چرا اینقدر بال بال میزد؟ حتما حمیرا الان در حال بازگشت به خانه بود... باید خودش را برای استقبال از او آماده میکرد... در کمد را باز کرد و چشمش به پیراهن آبی کاربنی افتاد. چقدر زیبا بود...چقدر بهتر میشد که این لباس روی تن حمیرا بنشیند با آن لبهای سرخ...حمیرا کجایی؟
*****
حمیرا غرق در خیال داشت از خیابان رد میشد، فقط یک صحنه دید، شاسی بلند پرسرعت به او نزدیک میشد، افراد از کنارش فرار میکردند، صدای بلند موزیکش، لحظه به لحظه نزدیکتر میشد، ماشین، خیابان، سرعت، چهره های وحشتزده، دهانهایی که رو به فریاد باز می شدند، شیشه جلویی ماشین، چهره راننده با عینک دودی، آویز جلوی راننده و بعد...
خودش را از دور دید که دارد تاب میخورد روی هوا، حسن را در خانه دید که دارد عکس دونفری شان را روی دیوار جلوی تخت میچسباند و دلش آرام گرفت، بی بی جان، که حیاط را جارو کرده و چادر به سر هی میاید دم در و برمیگردد و نگران است و دلش گرفت.
خانم ابراهیمی را که روی مبل نشسته و با گوشی دارد تمام جزییات زندگی اش را می بیند و دلش گرفت از تمام نامردیهای این زن...
پرستار بخش پذیرش بیمارستان را دید که ...



و اینست محصولِ یک ذهن آشفته ی نزدیکِ دفاعِ پایان نامه??

+پ.ن: یازده ماه پیش گمان می کردم به محض اینکه دفاع کنم، از این افکار مبهم رها می شوم ولی امروز که 11 ماه از آنموقع می گذرد، همچنان اسیر این افکارم و بلکه مبهم تر و آشفته تررر...

#عشق

#داستان_عشقی


دانشجوی ارشد دانش شناسی. دانشگاه فردوسی مشهد. کتابدار و مشاور اطلاعاتی در یک کتابخانه عمومی. خلاق. ایده پرداز. پژوهشگر. ورزشکار. شاد. عاشق خودکاوی. در پی معنای زندگی.خانم دکتر بعد از این!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید