در صنعت آهنگسازی، ابزارهایی وجود دارند به نام VST یا Virtual Studio Technology و Samlpler که به وسیله آن ها، تمامی نُتها و حالات نوازندگی یک ساز را توسط یک یا چند نوازنده تراز اول، تکه به تکه، رکورد می کنند تا آهنگسازان بتوانند از چسباندن صدای ضبط شده ی آن ساز یا ارکستر در نرم افزار آهنگسازی خود که به آن DAW یا Digital Audio Workstation می گویند، به صورت مجازی استفاده کنند.
به جُز کمپانی های تولید کننده ی VST، چندین ارکستر و نوازنده معتبر در جهان نیز وجود دارند که صدای ساز خود را با تمامی حالات نوازندگیِ محتمل، رکورد کرده اند تا مورد استفاده آهنگسازان قرار بگیرد مانند ارکستر ویَن، لندن، نیویورک، لس آنجلس، برلین و غیره. هنگامی که آهنگسازان، صداهای ضبط شده را در نرم افزار خود به نُتهای آهنگ شان متصل و بازپخش می کنند، چیزی که مخاطبین می شنوند، صدایِ سازِ همان ارکستر است. دقیقا خودِ آن صدا و نه باز سازی ای ماهرانه از آن. برای نمونه، در ویدئوی زیر شاهد آن هستیم که چگونه هر آهنگساز در استودیوی شخصی خود می تواند از صدای ارکستر برلین بهره بگیرد.
پس اگر ماشین بتواند دقیقاً صدای ساز بهترین نوازنده ها را بازسازی کند، آن وقت نوازندگی چه معنایی دارد؟ یا اساساً نوازنده بودن چه دلیل و مزیتی پیدا می کند وقتی ماشین بتواند بدون نقص هر نتی را اجرا کند؟
این سوال را ممکن است بارها از خود کرده باشید. در این نوشته قصد دارم کمی به سمت پاسخ آن پیش بروم.
کیفیت شنیداری VST و Sampler با ساز آکوستیک، هیچ تفاوتی ندارد، چون در واقع همان ساز است. اما کیفیت موسیقیایی و هنری این دو صدا قطعاً با هم تفاوت چشمگیری خواهند داشت.
اگر یک رشته نُت را در نرم افزار آهنگسازی 100 بار تکرار کنیم، تفاوتی در شیوه ی اجرای آن نخواهیم دید. اما اگر همان رشته نت را به یک نوازنده بدهیم تا صد بار آن را اجرا کند، شاهد صد اجرای متفاوت خواهیم بود که هر کدامشان بارِ معناییِ متفاوتی ایجاد خواهند کرد.
برای مثال فرض کنیم نت Do از اکتاو چهارم قرار است در دو ضرب با شدت متسوفورته یعنی تقریبا قوی اجرا شود.
برای نرم افزار، این نت، یک عدد ریاضی است که هرگز تغییر نمی کند. اما برای نوازنده، یک کیفیت موسیقیاییست که در هر بار اجرا سعی می کند تا حد ممکن به آن نزدیک شود!
برای فهم این مطلب باید بدانیم که صدای سازها، همیشه دقیقا با کوک استاندارد منطبق نیستند و ناکوکی های کوچکی دارند که باعث می شود از نظر ریاضی، صداها دقیقاً همان نت مورد انتظار نباشند. مخصوصاً در سازهای زهی و یا سازی مانند ترمبون.
هر بار که نوازنده، نت Do را لمس می کند، در واقع به جایی پس و پیش در حوالی آن اشاره می کند که ممکن است با Do های قبل تر نواخته شده و بعدتر نواخته شده، متفاوت باشد.
در مورد مدت کشش هر نت هم همین قاعده بر پاست. در اینجا دستور پارتیتور به نوازنده می گوید نواختن نت Do در اکتاو چهارم را باید به اندازه ی دو ضرب کش بدهی و نوازنده تلاش می کند نزدیکترین زمان به دو ضرب را برای کشش نت انتخاب کند، شاید تا حد چند هزارم ثانیه قبلتر یا بعدتر از آن مدت، بتواند دقت به خرج دهد. اما واقعیت این است که اجرای مطلقاً دُرُست، ممکن نیست. حتی دقیقترین نوازنده ها هم نمی توانند آنقدر دقیق باشند.
همچنین دستور پارتیتور می گوید: با شدتی تقریبا قوی اجرا کن.
قَوی؟ ... چه میزان از "فشار" قَوی حساب می شود؟
چقدر به آن سطح از فشار می شود نزدیک شد که عبارت تقریبا قوی محقق شود؟ به فرض که جواب همه ی این سوالات را بدانیم، چند بار در محقق کردنش موفق خواهیم شد؟
حالا در نظر بگیرید تمام این متغیرهایی که به آن اشاره کردم، فقط مربوط به یک نت است، می توانید تصور کنید هنگامی که به یک رشته نت برسیم چقدر حالاتِ متفاوتِ اجرا خواهیم داشت؟ قضیه زمانی پیچیده تر می شود که روبروی دستوراتی کیفی تر و نسبی تر قرار می گیریم.
مثلا:
"به تدریج صدا را زیاد کن" ... چقدر زیاد؟ با چه نرخِ سرعتی، "به تدریج" حساب می شود ؟
"آرام بنواز" ... چقدر آرام ؟
"با ابهت بنواز" ... ؟!
"شادمان بنواز" ... ؟!!!!
"شیرین بنواز" ... !!!!!؟؟؟؟؟!!!!!!
موسیقی پر از دستورات نسبی ای است که حتی برای یک نوازنده ی دقیق، اجرای دائمی آنها با کیفیتی یکسان، امکان ندارد. نوازنده، همیشه در حال تلاش برای رسیدن به "تقریباً" هاست در حالی که ماشین "دقیقاً" است و شاید به قول "فورد" در سریال "وست ورد": چیزی که ما را تبدیل به ما کرده، "خطا" است.
همین خطاهای کوچک است که باعث می شود لحن و برداشت هر نوازنده نسبت به نوازندگان دیگر و یا حتی اجرای مشابه همان نوازنده، تفاوت داشته باشد و قطعا وقتی داریم راجع به "خطا" صحبت می کنیم، منظورمان خطایِ منِ نابَلد نیست. راجع به خطای کیهان کلهر، شجریان، شوپن و پاگانینی حرف می زنیم که تلاششان برای رسیدن به "بی نقصی" است. تلاشی که همراه با "نقص" است و همین نقص، آن را زیبا می کند.
صرفاً محتوای آثارِ هنری نیست که ما را مجذوب خود می کند، فرم، اجرا، تاریخچه و چیزهای دیگری هم در این میان دخیل هستند. لذتی که از داستانها می بریم، به خاطر پایانِ آنها نیست، کنتراست و فاصله بین ابتدا و انتهای آن و نحوه پیمودن مسیر است که ما را به وجد می آورد. تلاشی که قهرمان داستان می کند، سختی ای که به رغم تمام نقصهایش پشت سر می گذارد. قامتی که پس از تمام شکستها راست می کند ... این چیزهاست که باعث همذات پنداری و غرق شدن در لحظات هنریِ یک روایت می شود. حالا شاید برایتان معنی بدهد که چرا به کنسرتهایی می رویم که نوازندگانش به اندازه ی نسخه ی ضبط شده ی اثر، نمی توانند دقیق بنوازند اما با این حال لذت می بریم و حتی بودنِ در آن کنسرت ها، نسبت به شنیدن نسخه ی استودیوییِ بی نقص آن برایمان اولویت بیشتری دارد. نقص های ما فراتر از آنچه هستند عمل می کنند و به نحوی شگفت آور باعث "ما" بودن و "ما" شدنمان می شوند. به ما احساس همدلی، همراهی و آشنا پنداری می دهند و اینگونه است که هرگز یک ماشین بی نقص نمی تواند جای یک هنرمند که تلاش می کند "کم نقص" باشد را پُر کند.
امیدوارم این نوشته برایتان مفید واقع شده باشد ارادتمند شما #مسعودحیدریان