"سلام بر زمین. که برای صلح آفریده شد، اما روزی صلح بر خود ندید." (دیوارنوشتهی عکس)
تلخ بود سال 98. با سیل شروع شد و بهجایی كه الان هستیم، رسید. مردم تلختر شدند و شاید هم از شدت آواری كه بر سرشان ریخت، بذلهگوتر؛ شدیم قورباغه پخته با سُس اسفناج... و دورچین اندوه و كمی خندهی تلخ.
همیشه اینطوری بوده كه اسفند میتوانست برای شور و شوق مردم، پررنگتر شود. حتا برای كسانیكه بهسختی دستشان به دهنشان میرسید. اما دیگر مجالی نماند كه مردم پیادهروها و خیابانهای روشن در شب را قُرُق خود كنند.
بودند كسانی كه دیگر آذر ماه آخر پاییز را ندیدند. و كسانی كه بیگدار به آب زدند و رفتند به فرودگاه و سوار آن پرندهی مرگ شدند كه بروند بالای سر ینگهی دنیا بنشینند. كسی هم اگر كارشان نمیداشت، بَشَرِ مؤمنِ تاریكاندیشِ متعهدِ گوشبهفرمانِ احمقی بود كه دستش را بگذارد روی یك دگمه و 176 آرزو و آینده را نابود كند. كسی هم آن بالاهای هِرَم قدرت كَكاَش نگزد و بروند بگویند ما بودیم و آن مكعب سیاه را به كسی ندهند تا مثل همیشه حقیقت را در جایی مثل گورستان خاوران دفن كنند.
اما با اینهمه، ما، ملت فراموشكاری كه از همسایهی خود بیخبریم، نمیدانیم چگونه این حلقهی تنگترشوندهای را كه راه نفسمان را گرفته است، شُلتر كنیم. كسی هم نیست یادمان بدهد. اگر به شاهزادهی پَرتی كه با موی سیاه و كرك صورت و جوشِ بلوغاَش خاك وطن را ترك كرد و اكنون موهایش را سفید كرده است، بنگریم؛ برای كسی كه اینهمه سال دور از مام میهن خود سر كرده، بسی دلخوشكُنَك بهنظر میآید. آبی از او گرم نمیشود. بلد نیست آب را گرم كند. تاپالهی گاو برای گرمتر كردن بیشتر جواب میدهد تا او.
در این روزهای سیاه كه ظلماتش اندرونهی ما را به خاك سیاه نشانده، اگر كسی باشد كه به مهر دستش را دراز كرده، ردش نكنیم. او همدرد ماست. تنهاست. در روزگارِ این ویروسِ مردمكش، همچو ما تنهاست. شاید به تَنهایی میاندیشد كه گرمایش، روشنیبخش است و دل را قُرصتر میكند.
هنوز میتوان به سخن منسوب به كوروش دلخوش داشت، بیآنكه این نَسَب آریایی، دستوپاگیری كند و بالمان را ببندد و شرم اکنونمان را به رُخ ما كشاند:
یزدان کشور را، از دشمن، از خشک سالی، از دروغ حفظ نماید.
اینكه چه كسی این كشور را، این مُلك را، نمیتواند حفظ نماید؛ پُر-روشن است. حاكمان سیهاندیشاش. خشكسالی چندسالیست كه بلایی بیرودربایستی شده. و دروغ، از تارك این سلسلهی بیخاصیتِ مفتخورِ وراجِ خرافهپرورِ دشمنِ بشر تا تحتاش میبارد كه كسبوكار یومیهاش شده... تا چندگاهی، بلكه اندككی بیشترك و خُردتَرَك خود را بر مسند بیند و سَر-سلامت. ولی این زمین از این ستمكاریها بسیار دیده و خواهد دید. عاقبت همهشان هم روشن.
سالی بهار با تو میآید؛
- ای غریو امید.
سالی بهار با تو میآید؛
- ای دستان مهر
و همهچیز را به آبشخور حیات،
شُرب مدام میدهد
و نان و كار و آزادی و برابری را
با لقاحِ عدل و عشق
تقسیم میكند.
انگارهِی ذغاليِ بهارتان روشنا باد و بلا از سر این مُلك و عزیزان و همسرنوشتانتان بهدور... بس دورتر.
29 اسفند 98
پ.ن. در این نوشته كمی به فقدانِ فریبرز رئیس دانا و آنانی كه سرشار از زندگی بودند و میتوانستند باشند و نیستند، نگاه داشتم.