هرچی دوست داری بنویس...
این چیزیه که وقتی میخوای توی ویرگول متنی رو بنویسی میبینی. من نمیخوام بنویسم اما. میخوام گریه کنم. و جیغ بکشم و فرار کنم و از این کابوس بیدار بشم. اما نمیتونم. پس مینویسم. میخوام بگم...نوشتن انتخاب اول من نبود. و نه دوم. و نه سوم... و انتخاب آخر.
یادم نمیاد از چند روزه که تنها کارم شده رفرش کردن توییتر. در بازه امتحانات ترمم و به جای هرکار دیگه ای اخبار رو میبینم، اخبار رو میخونم، اخبار رو بازنشر میدم و از شدت عصبی شدن قلبی که به دستم زده فکر میکنم آدمیزاد کی دیگه دق میکنه؟
حقیقت اینکه من آدم سیاسی ای نیستم. من از سیاست متنفرم. من هیچ وقت طرف هیچ جبهه ای نبودم و همیشه فقط آرزوم زندگی ای بود به دور از سیاست و هر وقت دیدم که چیزی تونسته زندگی مو تحت شعاع قرار بده تا مرز جنون رفتم چون آرزوی من...تنها دارای من در زندگیم به شمار میره.
من چند نفر از مسافرهای هواپیما رو از دور میشناختم و بهشون قبطه میخوردم که چطور به اون زندگی سراسر علم و دانشی و به دور از سیاستی که من میخواستم رسیدن. اونا یه جوری آینده من بودن در بهترین حالت. آینده من در بهترین حالت...آرزو من در بهترین حالت که...آتش گرفت. آرزوی من آتش گرفت. تمام زندگی من و باورهام...
و نمیخوام بگم دلم از عروس و دامادهای سوخته، از صدای پدر راستین، از نوشته های اطرافیان آنها، از اینکه دوستم صدای ضبط شده سخنرانی یکی از اشخاص داخل هواپیما را داشت چه قدر خون شده چون همه مان به داغ نشسته ایم. همه مان داغ دیده ایم. همه مان عزای عمومی را چشیدیم.
ایران عزیزم،
ایران غمگین من،
ایران دردمند،
ای کشور زخم بر جان من،
ای هم وطن زجر کشیده من،
بمیرم برای تمام زجرهای که کشیدی در این سالها. برای هشت سال جنگ تحمیلی و شهیدهایی که دادی، برای پلاسکویی که فرو ریخت بر سرمون، برای تحریمهایی که کشیدی، بمیرم برای هواپیماهایی که زدند و به کوه خورد و برای قطارهایی که از ریل خارج شدند و اتوبوسهای واژگون شده. ای کشور من، ای هرچه شده و بوده خانه من، ای هم خون های من، بمیرم برای معدن هایی که ریخت، برای کشتیهایی که غرق شدند. بمیرم برای مدرسه های آتش گرفته و شهرهایی که روی گسل ساخته شدند. ایرانی که خیابانهاش پر از خون ایرانیهایش شده. این سکوتی که از صد فریاد بیشتر حنجره ما رو شکافت. ایران...بمیرم برای تو من.
و این روزها...دختری نوزده ساله در آستانه جوانی اش هستم که قطره قطره خون جاری در بدنم درد میکنه. دختر نوزده ساله ای که با دوستانم تمام روز احتمال جنگ و مرگ و مهاجرت را بررسی میکنیم... دختری بدون باور. بدون توانی برای ادامه. من ماندم و خاکستر رویاهایم که برایشان از خواب بیدار میشدم و زندگی را ادامه میدادم. منی که دیگر بیدار میشوم تا صدای مادر و پدرم را بشنوم و بگویم خوبم. منی که اما خوب نیستم. و تنها کاری که ساخته است از دستم این است که شبها وقتی هم خوابگاهی هایم خوابند، گریه کنم تا دل کسی را شکسته تر نکنم.
هم وطن، من و تو جز هم کسی را نداریم. هم وطن من و تو جز ایران خانه ای نداریم. دلم خون است که اگر من و تو مراقب هم نباشیم از چه کسی باید توقع داشت؟
خدایا...دستان این مردم خالی از تفنگ و باتوم و شلنگ و موشک و اسلحه و تانک است. دستان این مردم فقط مشت گره کرده خودشان است. اگر آن بالایی...نگاهمان میکنی؟
گریه نمیدهد امان.