این شاید بدترین تیتر تاریخ باشه اما در لحظه که دست کشیدم تو موهام این عجیب ترین چیزی بود که به ذهنم رسید.
عصبانی بودم از دست خودم خیلی زیاد. بابت تمام اشتباهاتی که داشتم پشت هم انجام میدادم. میخواستم خودمو پاک کنم از این کتاب و برم به یک جای غریب و از اول شروع کنم. از اول اول و دوباره بسازم و دوباره بنویسم. میخواستم دوباره تصمیم بگیرم و روابطم رو رقم بزنم.
جمله ای بود که میگفت دلم میخواد پونزده ساله بشم و دیگه اشتباهات قدیمی مو نکنم. چون ایده های جدیدی به ذهنم رسیده!
و الان همین احساس رو داشتم. گفتم خب چرا انکار نکنیم؟ چرا همه چیز رو انکار نکنیم که وجود داشتن و جوری رفتار نکنیم انگار ادم فضایی دیشب اومد داخل خوابگاه منو کشت و خودشو تو بدن من جایگزین کرد؟ چرا خودمو از تمامی خاطرات مبرا نکنم؟ خصلتی که در من هست اینکه بعد از مدتی که از یک رخداد میگذره مثلا دو سه سال، فکر میکنم به طرز غریبی در مغزم که انگار اون اتفاقات یک داستان بوده که برام تعریف کردن و نه دقیقا چیزی که سر خودم اومده باشه و من باهاش عوض و شاید بزرگ شده باشم. فکر کردم چرا همین کار رو برای هرآنچه تا به حال رخ داده انجام ندادم جوری که انگار همین لحظه به دنیا اومدم؟
و بعد احساس کردم مثل این میمونه موهای سرم رو بترشم...ولی...اونا...بازم در میومدن.
خاطرات بازم از پس مغزم در میومدن. خاطرات بازم رشد میکردن و بزرگ میشدن. خاطرات باز هم جای خودشو باز میکردن و توی هم گره میخوردن. باز هم نیاز به مراقبت داشتن که موخوره نگیرن. باز هم باید هر روز شونه شون میکردم و میبستم و همه جا میبردم. میتونستم بلندشون کنم که وقتی هوا گرم شد باز بذارم دور خودم تا گردنم کمتر سردش بشه. باید میشستمشون. خشکشون میکردم و ازشون مراقبت میکردم گاها میریختن رو زمین ولی در اخر از زیباییشون زیر نور خورشید لذت میبردم.
خاطرات دقیقا عین موی سر بودن. من تا وقتی کچل نمیشدم نمیتونستم جلو رشدشون و بودنشون دور سرم رو بگیرم. من تا وقتی الزایمر نمیگرفتم اونا رو کاملا از دست نمیدادم. اما فکر کردم که چطوریه که بعضیها موهاشون رو خوشگل میبندن؟ با حوصله همیشه میبافن؟ فکر کردم چطوریه که بعضی خیلی کوتاه میزنن و بعضی ها تا کمرشون بلندش میکنن.
فهمیدم نمیتونم از شر خاطراتم خلاص بشم. نمیتونستم از بینشون ببرم. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که مراقبشون باشم، بهشون برسم و رنگشون کنم تا جور دیگه ای دیده بشن. مو همون مو بود. ذات خاطره همونی که بود بود، ولی وقتش رسیده بود که من بهشون رنگ تازه ای بدم.
ما نیاز داریم تا مراقب خاطراتمون باشیم. شونه شون کنیم و بشوریمشون.