Maryam Atabati
Maryam Atabati
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

در جهان های موازی، اگر من و تو هنوز مال هم بودیم.

اگر در جهان های موازی من و تو هنوز مال هم بودیم، برایت گل میخریدم. بسیار گل میخریدم. برایت مریم و نرگس و محمدی را بیشتر از همه میخریدم. می آوردم میدادم دستت تا قشنگی شان را از نزدیک ببینی. بعد میبردمت پارک. لاله. میشستیم روی همان نیمکتی که اولین بار نشستیم و دونات میخوردیم و تو غر میزدی که مال من قطعا خوشمزه تر است و فروشنده فرق گذاشته تا به زور از دستم درش بیاوری و آن را هم خودت بخوری. بعد مینشستیم بازی بچه ها را میدیدیم. فوتبال بازی کردن آن ده دوازده تا کله شق کوچولو را که سعی میکنند یواشکی بازیکن تیم حریف را نقش بر زمین کنند و بین خودشان هم مدام تک روی میکنند. بعد که کمی اوضاع آرام تر شد برایم Aaronت را بلند بلند میگذاشتی تا جفتمان مست شویم و به قول تو از شلوغی تهران سو استفاده کنیم و گم شویم داخل آدمها. ولی این بار نمیگذاشتم زیاد دور شوی.

نگفتم بهت هیچ وقت. یک بار گذاشتم گم شوی. میان جمعیت ایستاده بودم و نگاهت میکردم که نگران به اطرافیانت خیره شدی و دنبال چهره ای آشنا میگردی و گوشی در دستت است و من را میگیری. من اما ایستاده بودم و فقط نگاهت میکردم و لبخند میزدم. دیگر از یک جایی دلم طاقت نیاورد. عینهو بچه هایی که مادرشان را گم کرده باشند هر دختری که کاپشنش سبز بود توجه ات را جلب میکرد. آمدم دستت را گرفتم و غر زدم سرت که چرا وقتی میگویم آخر راهرو بیا نمیایی و کلی منتظرت شدم و از این داستانها.

اما اگر بودی بیشتر به تابلوهایی که نوشته اند وسایل بازی فقط برای تا یازده دوازده ساله هاست دهن کجی میکردیم. مجبورت میکردم بیشتر روی تاب هلم بدهی. می ایستادم تا از سرسره پایین بیایی. هرچه قدر طول میکشید مهم نبود. می ایستادم تا بیایی و بعد یک نیش باز تحویلت میدادم.

ولیعصر را قدم میزدیم. میرفتیم و تک تک کافه ها را مستفیض میکردیم. در تک تک شان هم سفارشهایی را میدادیم که اسمشان را هم بلد نبودیم. دیگر تهش تو میخوردی دیگر! میرفتیم مینشستیم در هوای آزاد. من ناطور دشتم را میخواندم و تو کدت را میزدی. بیشتر دستت را میگرفتم. بیشتر برایت از حفظ شعر میخواندم. بیشتر میخواستم صدایم کنی. بیشتر صدایت میکردم تا برگردی. خیلی صدایت میکردم. خیلی خیلی صدایت میکردم.

نمیگذاشتم بگویی خداحافظ. خداوندگار همیشه حافظ است ولی تو هم حافظ من بودی.

اگر بودی و باز دعوایمان میشد، به خیال اینکه گفته بودی همیشه میمانی رهایت نمیکردم و نمیگذاشتم بحثمان آنقدر بالا بگیرد که دیگر نتوانیم آخرش را ببینیم. اگر بار دیگر تلفن را قطع میکردی رویم زنگ نمیزدم داد و بیداد راه بیندازم. مدام پشت سر رابطه مان نمیگفتم درست میشود، خیالم راحت است. زمان میدادم آرام تر شویم. به آن پسر بچه هشت ساله درونت که سر زانوهایش زخم شده بود احترام میگذاشتم شیطنتهایش را بکند و آرام شود. اگر باز مال هم بودیم بیشتر مراقب قلبت میبودم. میگرفتمش لای شالگردنم میپیچیدمش سردش نشود. بهش آب میدادم، نوازشش میکردم، یک جا میگذاشتم نور باشد و گرما. برایش افسانه های قدیمی ایرانی میخواندم و در دامانم تکانش میدادم تا خوابش ببرد.

اگر بودی بیشتر میگفتم دوستت دارم. بیشتر میگفتم چه قدر برایم مهمی و بیشتر صدایت میکردم.

و در لحظه سعی میکنم لبخند بزنم. لب هایم را به بالا میکشم و تلاش میکنم تا راضی باشم از هر چه رخ داده و برایت آرزوی خوشبختی کنم. برایت از دور دست تکان میدهم و میگویم هنوز دوست هستیم فقط نه چندان صمیمی و خودم را گول میزنم که احتمالا برای تبریک تولدم بهم پیام میدهی.

تراوشات ذهن مشوش دانشجو کامپیوتر بیست و دو ساله ای که عاشق گردو تازه است و روزی به جهان موازی عی بدون شیر جوشیده مهاجرت میکنه :))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید