Maryam Atabati
Maryam Atabati
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

میخواستیم تو روز جهانی معلولین ازتون تقدیر کنیم.

در ادامه سرچ روز معلولین در گوگل
در ادامه سرچ روز معلولین در گوگل

باز اومدم تا از یکی از خزون کننده ترین مکالمات زندگیم حرف بزنم. و بله باز هم این مکالمه در خوابگاه و با یک غریبه اتفاق افتاد. فکر میکنم به طرز جالبی باید اعتراف کنم اینکه مردم غریبه باهام در مورد خودم صحبت کنن و قضاوتم کنن یا اطلاعاتی ازم داشته باشند و با من در اشتراک بذارن این مطلب رو به شدت برام ترسناک و دلهره اوره.

داستان به این صورت پیش رفت که دخترک در اتاق رو زد و گفت مریم هست؟

من سرمو اوردم بالا و به خودم اشاره کردم. گفت میتونم مزاحم وقتتون بشم؟ لبخندی زدم و گفتم البته. و به سمت در رفتم و با روی بازی گفتم جانم؟

دوتا دختر بودند و چندتا برگه صورتی رنگ دستشون بود. نفری که در زده بود گفت سلام خوبید ما از طرف انجمن تربیت بدنی اومدیم. ( این خودش مسئله بو داری بود چون من تنها فعالیت بدنی که در زندگیم میکردم در تایپ کردن و جا به جایی بین ایستگاه های مترو خلاصه میشد اما چیزی نگفتم. ) ادامه داد که میخواستیم ازتون شنبه تقدیر کنیم. کمی نگاهش کردم. تقدیر چی؟! همین رو پرسیدم. گفت که دانشگاه ترتیبی داده که بشه از شما در روزتون تقدیر به عمل بیاد و بهتون جایزه ای اهدا بشه.

شاخ هام هر لحظه بیشتر در میومد. اخرین افتخار آفرینی ورزشی زندگیم به پنجم دبستان که در مسابقات شطرنج کشوری هفتم میزم شده بودم برمیگشت. منطقا دانشگاه قصد تقدیر از اون نکته رو نداشت. پس باز بهش با تعجب نگاه کردم و دختر دومی که کنارش بود صبرش لبریز شد و گفت روز معلولین دیگه.

از طرفی آب رفتم، از طرفی عصبانی شدم،‌ از طرفی همچنان متعجب بودم و از طرفی به طرز ناخودآگاه متوجه شدم دارم به تعداد نفرات داخل راهروی خوابگاه دقت میکنم.

تمرکز خودم رو منعطف به دخترک کردم و گفتم شرمنده ولی من معلولیتی در خودم نمیبینم. نمیدونستم همچین چیزی هم دارم. فکر کردم چه قدر زشت دارم انکار میکنم ولی از طرفی حقیقتا نمیدونستم دارم چه چیزی رو انکار میکنم. گفت ولی تو فرم ثبت نامتون زده بودید معلولید. فکر کردم چند نفر این کار رو کردند؟ مگه همچین بخشی بودش؟

و ناگهان یادم اومد! من همیشه از درس ورزش و تربیت بدنی فراری بودم و حتی تو مدرسه این درس رو به خاطر خوندن جزوه و تست زدن بود که پاس میکردم. علت این قضیه این بود که پاهام به طور مادرزادی به حالت X عی بود و من مجبور بودم برای تصحیح فرم و زاویه اونها چند عمل جراحی انجام بدم. در نتیجه پاهام ضعیف مونده بود و نمیدونستم فعالیت های جسمانی سنگین انجام بدم ولی به صورت کلی جز ضعف در عضلات پام که به علت بودن در گچ به مدت طولانی ایجاد شده بود مشکل دیگه ای نداشتم.

و همه و همه این مسائل باز هم باعث نمیشد هیچ وقت لغت معلول رو روی خودم بذارم. چیزی که در همون ثانیه ها از مغزم میگذشت این بود که من مگه به قضیه تکامل داورین و این نکته که انسان ها میمون های پیشرفته هستند باور نداشتم؟ پس واقعا چند درصد اهمیت داره که تکامل ما شبیه عامه مردم باشه؟

و نکته بعدی که سریع گذشت این بود که مگه تو جلسه نقد سه هفته قبل نگفته بودم که "از کجا معلوم عامه مردم معیار درستی باشن؟" و فکر میکردم که مگه تفاوت در ذهن و رفتار برام هر چه قدر زننده بوده همیشه یه ارزش نبوده؟ پس چرا دارم با تفاوت داشتن در ظاهر جسمانی با عامه مردم اینقدر خشن برخورد میکنم و این رو به طرز ناخودآگاه و به شدت زننده ای برای طرز تفکر تاسف بار خودم ابروریزی تلقی میکنم؟ حتی اگه واقعا معلول بودم ( این خودش عجیب ترین جمله ای که نوشتم چون هیچ معیاری نیست چون طبق گفته اونا من معلول بودم )‌ باید ناراحت میشدم؟ این اصلا غریب و ناپسند نیست حتی. این چیزیه که رخ میده و اشتباه نیستش. این بخشی از طبیعته. نمیدونم دقیقا چطور میشه بیان کردم که بگم اصلا دلیلی برای ناراحتی نیست.

خلاصه به دخترها گفتم که شنبه اون ساعت تایمم پره و باید به کارهای آزمایشگاهم برسم و نمیتونم بیام و وقتی داشتم خودم رو تصور میکردم با یک لوح تقدیر میان چند آدمیزاد که منو نمیشناسن و ارزشی برام قائل نیستن ولی برام دست میزنن چون مادر زادی از نظر ظاهری از عامه مردم چیزی کم داشتم من باید لبخند بزنم و عکسم میره روی صفحه اول سایت دانشگاه به عنوان یک فعالیت انسان دوستانه؟ و ایا هر فعالیت انسان دوستانه دیگه هم همینقدر احساس بد منتقل میکرد؟

اصلا به صورت کلی تقدیر دیگه چه خزعبلی بودش؟ چرا به جای اینکار به اسانسور خراب دانشکده و پله های زیرگذر و الی اخر رسیدگی نمیکردن که برای من و امثالم راحت تر باشه؟

القصه اینطوریه...فعالیت های انسان دوستانه تون رو واقعا انسان دوستانه انجام بدید نه برای...هرچیزی غیر اون. سعی کنیم از خودمون کم کم تغییر رو شروع کنیم.

[ از مکالمات به ثمر نرسیده وی با خودش ]

+ یه نکته دیگه که الان یادم اومد این بود که دختر دومی بهم گفت که من از خدام بود که اسممو مینوشتن و میرفتم و ازم تقدیر میشد. و هیچ چیزی ندارم که به این دیالوگ درخشان اضافه کنم :))

روز نوشت
تراوشات ذهن مشوش دانشجو کامپیوتر بیست و دو ساله ای که عاشق گردو تازه است و روزی به جهان موازی عی بدون شیر جوشیده مهاجرت میکنه :))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید