متنی نوشته شده برای آن مریمی که در دنیاهای موازی حین زلزله دیروز شهرش مرد!
- آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.
جمله بالا برگرفته از کتاب مغازه خودکشی نوشته ژان تولی است. بنده این مدت کلا خیلی من باب مرگ فکر میکنم و من باب مرگ میخونم. به قول شرلوک هلمز "مرگ قطعی ترین اتفاق زندگی عه که بشریت به خوبی انجامش میده و معلوم نیست چرا - باز هم - ازش شوکه میشیم!"
یک روز که دیگر یک ماه در سرای سالمندانی زندگی کرده بودم و به قبرستانهای بیشماری سر زده، داستانهای مردگانشان را شنیده بودم و کتابهایی را خوانده و مطالبی را روشن تر کرده باشم، من باب شکوهی که در کل قضیه مردن میبینم خواهم نوشت و احتمالا تیترش رو میگذارم "مرگ : یک سرکوفت مادرانه یا نعمت الهی؟ "
من چندباری شده که بتوانم مرگ خودم را مصور شم و با چنان کیفیت full HDیی باشد که ترس از ان تمام سلولهایم را فرا گیرد. باری در بیمارستان خون در سِرمی که به دستم بود برگشته بود و من با دیدنش چنان فشارم افتاده بود که کف زمین پخش شده و تا یک ساعت جایی را نمیدیدم! باری گوجه انقدر بد در گلویم پریده بود که رنگم از خاکستری به بنفش متمایل شد! یکی از بارهایی که پایم در چرخ در حال حرکت پدر گیر کرده بود و شکسته بود انقدر خون ریزی کرده بود که احساس میکردم جسمم مچاله میشود!
ولی یکی از بهترین تجربه ها برای دیروز بود!
شهر من دامغان از دیروز ساعت هفت صبح تا به حال درگیر چهارده زلزله بوده. ما در دامغان اندازه جاهای دیگر دنیا مثل سرپل ذهاب زلزله نداریم و اندازه جاهای دیگر دنیا نگران تلفات سنگین و مختل شدن تمامی امور داخلی عینهو تهران نیستیم. ما در دامغان انسانهای ساده ای هستیم که با گران کردن پسته پوست بقیه کشور را میکَنیم و نان و ماستمان را میخوریم و دلمان که گرفت میرویم یک سر کیاسر هوایی تازه میکنیم. ما در دامغان زاده کویریم و اینقدر باد می آید که اصلا اگر در دامغان یا موتور هواپیما زندگی نکنید تلاش برای توضیح اش هم بی فایده میزند!
زلزله هایی که دیروز رخ دادند از شدت ۲.۵ در عمق ۱۰ ساعت هفت و خرده ای صبح شروع و با همان شدت و عمق ساعت دوازده و نیم شب به پایان رسیدند. و در این بین به شدت ۴.۷ و عمق های ۷ متر نیز رسیدند. خلاصه جانم برایتان بگوید منی که تا ظهر فقط در شهر بودم و بعد بدو بدو برگشتم تهران - که هم پروژه هایم را تحویل بدهم و هم خدایی نکرده ریه هایم برای مدتی طولانی از دود دور نمانند - میتوانستم زلزله ها را حس کرده و در موردی حتی به حیاط خانه پناه ببرم!
اولین زلزله نسبتا شدیدی که رخ داد برای بنده در حالتی بود که زیر کمد بزرگ کتابهای پدرم خزیده و از مادرم قایم شده و خوابیده بودم. - بهترین مکان ممکن برای بودن قبل از یک زلزله! - و با لرزش قفسه های کمد به خفت بیدار شدن تن دادم و وارد هال خانه شدم و به حضار جوری که انگار برق را کشف کرده باشم اعلام کردم که زلزله امده!
مادرم در اولین واکنش گفت که همیشه میترسیده که زلزله بیاید و ما لباس درست بر تن نداشته زیر اوار به قول خودش - لخت لخت - مانده باشیم! من و پدرم نگاه اختاپوس واری به هم کردیم و پدرم گفت که مشکلی نیست و خانه محکم هست. - دقیقا چیزی که یک پدر میگوید! - مادرم گفت که ولی داشتن یک جعبه وسایل اولیه ضروری است [ و بعد گویی رفرش شده باشد برگشت سمت من و غر زد که ] چرا صبحونه تو نخوردی؟ موهاتم که هنوز شونه نی...
و باز زمین لرزید. شدیدتر و لوستر تکان خورد و کنترل تلویزیون تکان خورد و پدرم در حالی که من را به سمت در هل میداد اعلام کرد به حیاط برویم. زمین در حالی که مادرم داشت از خداوند میپرسید به کدامین گناه گیر من افتاده و پدرم داشت بورس را چک میکرد و من هیچ کاری نمیکردم - دقیقا یک لحظه از زندگی عادیمان - لرزید!
دقایقی بعد وقتی در حیاط نشسته بودیم، به انچه چند ثانیه رخ داده بود فکر کردم. به آن لحظاتی که میدانستم اگر لرزش شدیدتر شود محکم بودن خانه پشیزی اهمیت نخواهد داشت. که در زمان وقوعش و مشهود بودن ناتوانی ام برای ادامه زندگی، چه چیزهایی به ذهنم خطور کرده بود!
مثل اینکه هیچ وقت نمیتوانستم الگوریتم همبند بودن یک گراف را که برای پروژه گسسته ام بود تمام کنم! مثل اینکه اخرش نمیفهمیدم ورونیکا طبق تصمیمش میمیرد یا نه و یا نمیتوانستم فصل اخر ریک اند مورتی را تماشا کنم! آن لحظه به ذهنم خطور کرده بود با دوست هفت ساله ام دو ماه بود که قهر کرده بودم و هیچ حرفی جز گوشه و کنایه به هم نمیزدیم. به ذهنم رسیده بود معشوقه ای نداشتم که نگرانش باشم. به اندازه کافی به صوت قران خوانی پدربزرگم گوش نکرده، از مادربزرگم قالی بافی یاد نگرفته بودم. گردو تازه امسال را نچشیده و والدین ام را به قدر کفایت نبوسیده بودم! فکر میکردم نکند با تمام دوستان دوران دبیرستانم زیر اوار بمانم! و بدتر از ان! اگر بقیه بمیرند و من تنها شخصی باشم که در شهر به خاک نشسته زنده بمانم چه؟ من و آن همه جسد! من و آن همه مردن!
میدانید چه میگویم؟
میخواهم بگویم به ذهنم نرسید که رتبه کنکورم برای چه خراب شده بود یا چرا فلان روز فلان شخص فلان حرف را در فلان جا زده بود! یا کار اداری هفته قبل چه قدر اعصابم را خراشیده بود و حالا که فیزیک دو را برنداشته بودم، مدار الکتریکی ام چه میشد! میخواهم بگویم وقتی خانه تان ممکن است خراب شود و شما با پدر و مادرتان در حیاط ایستاده اید دیگر مهم نیست این نوشته چند لایک بخورد یا در اینستاگرام چند فالوور داشته باشید و کدام بازیگر کجای جهان بچه اش را به دنیا می اورد و چه شخصی از مدل گشاد شلوارهایتان خوشش نمی اید و نکند کفشتان به رنگ سال نباشد! چون شما دارید میمیرید! و بدتر از آن! شما دارید بین مشتی مرده زنده میمانید! مرگی در خودِ خودِ خودِ میانه ی زندگی! به گوشم بهترین نوع تعریف شده از "مرگ" و شکست می آمد!
گویی لُپ کلام این است که تا کی میخواستم غصه قصه هایی را بخورم که زمان پایان داستان اصلی حتی یادی ازشان به خاطر نخواهم داشت؟
شب که در تهران جا خوش کرده بودم باز سایت لرزه نگاری دانشگاه تهران زلزله ای را گزارش کرد و منی که چشمم ترسیده بود از شبی شب و خواب بودن مردم، به اره و اوره و شمسی کوره ای که میشناختم در شهر است پیامک دادم و تا جایی که میتوانستم دوستان و اشنایان را به حیاط کشاندم و در ماشین و چادرهایشان خواباندم و تمام شب فکر کردم که اگر زبانم "فلج" صبح بیدار شوم و بعد از رفرش هزار و صد و هفتاد و پنجمین بار سایت لرزه نگاری دانشگاه تهران از طرف کسی که برای رتبه کنکورش یک بار هم سنجش را رفرش نکرد (!) یک زلزله شدید و کم عمق به چشمم بخورد و بشنوم تلفات سنگین داده شده، از کجا باید خاک سیاه پیدا کنم تا کیسه ای اش را به لباسم وصله زده، باقی عمرم رویش بنشینم؟
منظورم این است که مرگ را میبینید؟ نه؟ ولی او بیخ گوشمان است! در همان حوالی رگ گردن! پس برای لحظه ای بیخیال برنامه "بفرمایید شام" بشوید و بروید به آن دوست هفت ساله تان که دو ماه است قهر هستید زنگ بزنید و بگویید: جفتتان نفهم و بیشعور هستید و خر زبان بسته ی شیطان خسته شد بس ازش پایین نیامده اید!
بیایید لااقل اگر در مرگمان شکست خوردیم، چند دم و بازدم باقی مانده را موفق باشیم!
[ به یاد جان باختگان و زلزله زدگان دنیا خصوصا مردم زخم بر جان کشورم ایران ]
+ یک روز اگر الگوریتم همبند بودن گراف را نوشتم به عنوان مطلبی مفید پست میکنم! :))
++ و اگر میپرسید چرا کویر؟ چون واضحا میشه در زمینی ترین حالت زمین آسمانی ترین حالت آسمان رو دید! :))