Maryam Atabati
Maryam Atabati
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

یکی اینجاست. حبیب. اون گفت میبینه.

نمیدونم شما ابدا کی اید که دارید اینو میخونید و حتی چرا این کارو میکنید اما خب...

باورتون نمیشه اما یکی پرسیده بود "چرا دیگه ننوشتم؟" دست افشان پریدم که بنویسم. پریدم که جوابشو بدم لااقل سر مرگی. اما چی میگفتم؟ که نوشتنم نمیاد؟ یا شاید من نمیرم.

میدونید خوبی ویرگول واسه من چیه؟ هیشکی نیست. هیشکی ابدا اشنا نیست که بخواد واس خاطر دوستی و رعایت ادب و تو رو در وایستی بخونه و چیزی بگه. هیشکی میتونه نخونه. هیشکی میتونه نظر نده. منم میتونم ننویسم. ولی این کارو میکنیم. چون آدمیم. گویا.

اما از چی میخواستم بنویسم؟ روحم که هنوز اونقدری مست نشده بودش که. شده بود؟ از جاده ها مینوشتم؟ از تاکسیهایی که هایده میذاشتن و پیرمردی که بلد نبود با گوشی قدیمی دکمه دارش کار کنه و زن سالخورده اش از تو گوشی خونه صداش نمیرسید بپرسه کی میرسه؟ از اون مردی که کیسه میوه هاشو گذاشته بود کنار پاش لب ستارخان میخندید و میرقصید؟ چرا به هرکی میگم میگه دلش خوش بود؟ چرا هیشکی اون همه جنون و دردشو ندید که ساعت هشت شب داشت جیغ میکشید؟ از اون رفتگری بگم که کنار همت جارو گرفته بود دستش نشسته بود رو زمین خیره بود به نور ماشینا؟ یا از اون زنی که کف مترو زد زیر گریه؟

الان اما وقتی از روزه که نور خورشیده ای که ذخیره کرده بودش تموم شده و اخ که چه قدر روحم درد میکنه. لبخندم درد میکنه. چه قدر خاطره های خوبم درد میکنه. پس چرا مغزم نمیوفته یکی دیگه جاش در بیاد؟ سیگارو روشن کردم گذاشتم تو گوشم سرمو اویزون کردم از تخت که چهرازیش بریزه تو عمق جمجمه ام.

" که می با دیگران خورده است و با ما سرگران دارد "

میگفت یه روزی میریم تو کوچه بازی میکنیم. عین بقیه روزا. اما نمیدونم اون بار اخره. میگفت الان اون موقع است. اخ که چه قدر تک تک بارهایی که تو کوچه بازی کردیم درد میکنه. اخ که چه قدر دلم برای اتوبوسهایی که رفتن جنگ درد میکنه. اخ که چه قدر دلم برای خداحافظیهای تو فرودگاه ها درد میکنه. اخ که چه قدر دلم برای صندلیهای انتظار بیمارستان درد میکنه. اخ که چه قدر دلم برای تختهای خالی شده ی خانه سالمندان درد میکنه.

چرا ننوشتم اما؟

" نحسی افتاده بود هرچی آب میجستیم تشنگی گیرمون میومد "

میدونستی که من بچه کویرم. خودتم بودیا نه که نباشی. من کویرترش بودم. تو از اون باغهای پسته بودی من از انارها. تو از باد و خاک بودی من از گرما و شن. باید میدیدی معجزه پیغمبری ما رو وقتی که شب میشه. کرور کرور ستاره ها و اون کهکشونی که شریعتی میگفت باید بهش میگفتن راه علی. اه که چه قدر شریعتی علی رو میپرستید و من چه قدر پرستیدیدنهامم درد میکنه. بچه که بودم فکر میکردم وقتی بمیری میری تو ماه میشینی و منتظر میمونی. منتظر چی رو خدا میدونه. میبینی بعد مرگمم فکر میکردم باید منتظر بمونی. بحث سر اینکه انتظاره عوض نشدش اما اینکه کجا رخ بده چرا. تو ماهو میگم. اولش بابا بزرگم بودشا. بعد دخترداییم رفت. بعد عمه ام. ولی وقتی مامان بزرگم رفت دیگه جا نمیشدن. نمیتونست بابابزرگم دیگه چارزانو بشینه چاییشو بخوره. سختش میشد. فهمیدم نمیرن تو ماه. احتمالا میرن تو خورشید. پسرعمه ام پرسید مامانم کجاست. گفتم تو خورشید منتظره.

اخ که چه قدر قناتهای دلم درد میکنه. قنات رو دیدی؟ زیر پاته. همون جایی که فقط خاکه. که تا چشم کار میکنه خاکه. زلال عه عین رودخونه هایی که میرن سو دریا ولی شیرین تره. چون جایی عه که نباس. جایی عه که فکر میکنیم نیست.

تا به حال شده بری دریا و ابو نبینی؟ ادمیزاد واسه چیزی که منتظرش نیست بیشتر ذوق میکنه. میگیم اتفاق خوبی افتاد. نمیگیم اومد یا جوونه زد. چون اون وقت از قبل میبینیمش. اخ که چه قدر حواسمون به اسمونِ بالا سرمون نیستش!

" از پنجره اتاق میبینمش وسط حیاط زردا و نارنجی ها رو با پا هم میزنه میخنده میخونه پادشاه فصلا پاییز "

اما یکی از چیزایی که یادم نمیره پاییز دو سال قبل بود. تو حیاط مسجد نزدیک خونه مون. اون گوشه سالن مطالعه داشت. کوله رو پر از کتاب تست میکردم و میرفتم. سر ظهر میشستم و چادرهای گل گلی خانمها و پیرمردهایی که با دوچرخه میومدن رو نگاه میکردم. به بچه هایی که بی هدفترین میدوئیدن میخندیدم. عصر که میشد خودمو میچسبوندم به بخاری گوشه اتاق و چایی میخوردم. ولی وای به حال وقتایی که بارون میگرفت. تق تق میخورد به شیشه ها و جلب توجه میکرد. اجرها رو بغل میکرد انگار. مسجد کوچولو بود. یه باغچه داشت پر از گلهای مختلف. اوازشون زیر بارون شنیدنی بود. رو به روی سالن مطالعه یه کتابخونه بود با دیوانهای حافظ و فروغ و وحشی. با بینوایان و دور دنیا در هشتاد روز و کتابهای ترکیبیات و شاملو. دیفرانسیل از دستام سر میخورد کف اتاق و اینکه بعدش چطور از این ستون تا اون ستون رو تاب میخوردم فرشته ها حیرونشن.

کاش تو مسجد بودم. کاش بارون میومد. کاش بچه ها میدوئیدن.

اما اینکه چرا دیگه ننوشتم...چون اگه بهشون امون بدم بیرون بیان اینقدر زاد و ولد میکنن تو سیاهی چشمام و زیر تختم و سکوت شب که یه بار تو خواب ببلعنم.

یا حق.

+ فکر کنم ساعت بذارم و شیش صبح بیدار شم که بنویسم از این به بعد. گرگ و میش هرچی جنونه رو میشوره میبره رنگ میپاشه تو مغزم. حیف که زیر شفقا نیستیم.

++ چراغ راس ساعت سه سوخت. دیگه تو این ظلمات من و لبتاب حتی کدهای جاوا هم میتونن انسان رو بخورن.

رادیو چهرازیشب نوشتهحبیبقنات
تراوشات ذهن مشوش دانشجو کامپیوتر بیست و دو ساله ای که عاشق گردو تازه است و روزی به جهان موازی عی بدون شیر جوشیده مهاجرت میکنه :))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید