یکی از دوستان صمیمیام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانهام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج سالهام هم به شدت سرما خورده بود. این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچهام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.
دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که میبینم دیگه جرات نمیکنم بچه دار بشم.» از حرفهای دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»
دوستم با حس همدردی گفت: «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار میکنی. غذا میپزی، لباس میشوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان میبری، چه روز بارونی چه آفتابی، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمیشه. از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»
دوستم آهی کشید و باز گفت: «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگیها و کارهای فرعی به هدر میره. عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.» به حرفهای دوستم بسیار خندیدم و گفتم: «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.» دوستم خندید و گفت: «خوشحالی؟ داری خودتو فریب میدی؟!»
جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره پسرم براش تعریف کردم. گفتم: چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد، در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده میخورد. خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد. اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد. چون میخواست اونو به خونه بیاره تا منم مزهاش رو امتحان کنم. هنوز صحنهای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم میشه.»
دوستم از حرفهای من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:
پریروز، برای معالجه، پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت: پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه. پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه میتونه از خون من استفاده کنه، درسته؟ دکتر جواب داد: آره پسر باهوش. پسرم بیدرنگ به من گفت: مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده میکنی و زود خوب میشی.
با شنیدن حرفهای پسرم، آدمهای اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند: با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید. حرفهایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است. به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت میبرم. تو نمیتوانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی. اما عزیزم باور کن که زندگی با بچهها زندگی با بهترین عشق در دنیاست.
آری..کاشکی یاد بگیریم همه چی رو از ظاهر قضاوت نکنیم..:)