ویرگول
ورودثبت نام
* MΛŦĪИ *
* MΛŦĪИ *
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

بدون عنوان...6

داستان عاشقانه سرانجام عشق لیلا و منصور , امروز روز دادگاه بود و منصور میتونست از همسرش جدا بشه ، منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبیه دنیای ما ، یک روز به خاطر ازدواج با لیلا سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم

لیلا و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودن ، اونا همسایه دیوار به دیوار هم دیگه بودن ولی به خاطر ورشکسته شدن ، پدر لیلا خونشون رو فروخت تا بدهی هاش رو بده ، بعد هم اونا رفتن به شهر خودشون ، بعد از رفتن اونا منصور چند ماه افسرده شد ، منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود .7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد لیلا داشت وارد دانشگاه می شد.

منصور زود خودشو به در ورودی رساند و لیلا وارد شده نشده بهش سلام کرد لیلا با دیدن منصور با صدا گفت:خدای من منصور خودتی ؟؟ بعد سکوتی بینشون حکم فرما شد منصور سکوت رو شکست و گفت :ورودی جدیدی؟ لیلا هم سرشو به علامت تائید تکان داد ، منصور و لیلا بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدن و وقتی از هم جدا شدن درخت دوستی که از قدیم میونشون بود بیدار شد

از اون روز به بعد لیلا و منصور همه جا باهم بودن اونا همدیگرو دوست داشتن و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یک عشق بزرگ ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت
منصور داشت دانشگاه رو تموم می کرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود

چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق لیلا رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به لیلا پیشنهاد ازدواج داد و لیلا بی چون چرا قبول کرد طی پنچ ماه سور سات عروسی آماده شد و منصور و لیلا زندگی جدیدشون رو آغاز کردن.

یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتشو و می خوردن. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خونه خفن، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ که خونه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.ولی زمونه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق رو نداشت:(

در یه روز گرم تابستان لیلا به شدت تب کرد منصور لیلا رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند بیماری لیلا ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان لیلا رو هم برد و لیلا رو کور و لال کرد.

منصور لیلا رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان اونجا هم نتونستن کاری بکنن ، بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه لیلا بگذاره ساعتها برای لیلا حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق لیلا به ذهنش خطور می کرد.منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت لیلا رو طلاق بده . در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودن و منصور را برای طلاق تحریک می کردن.

منصور دیگه زیاد با لیلا نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.حتی گاهی می شد که دو سه روز با لیلا حرف نمی زد.

یه شب که منصور و لیلا سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به لیلا گفت:ببین لیلا می خوام یه چیزی بهت بگم. لیلا دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت

من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم……. دراینجا لیلا انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت وبا علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد ازچند روز لیلا و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و لیلا به دفتر طلاق و ازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند ، منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد

وقتی دید لیلا داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش ، ولی در عین ناباوری لیلا دهن باز کرده گفت :لازم نکرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت و رفت و منصور گیج منگ به تماشای رفتن لیلا ایستاد ، لیلا هم می دید هم حرف می زد منصور گیج بود نمی دونست لیلا چرا این بازی رو سرش آورده

منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی..منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج لیلا .وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت وگفت :مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم.

دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رهاکنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد .

دکتر سر شو به علامت تاسف تکون داد و گفت :همسر شما واقعا کور لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد ، همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم

برای بهبودیشم توضیحی نداریم ، سلامتی اون یه معجزه بود ، منصور میون حرف دکتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت ؟ دکتر گفت :اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه ، منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود …

بر اساس داستانی واقعی...:)

بدونتگ
من هنوز زندم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید