تو آخرین مقطع تحصیلی، تو یک شهر دانشجویی (یا اصطلاحا College Town) زندگی میکردم که ۱۰۰-۲۰۰ هزار نفر جمعیت داشت. شهر انگار با محوریت دانشگاه ساخته شده بود. دانشگاه درست وسط شهر بود و خیلی از اهالی شهر هم بطور مستقیم به دانشگاه مربوط بودن؛ یا دانشجو بودن، یا استاد یا کارمند دانشگاه. قسمت جنوب غربی شهر، مجمتعهای مسکونی دانشجویی زیادی داشت که اکثر دانشجوها ساکن همین منطقه بودن. چون همه درآمد (فاند دانشجویی) تقریبا یکسانی داشتن، مدل خونهها و سبک زندگیها کم و بیش شبیه هم شده بود. خارج از دانشگاه هم رفت و آمد ما بیشتر با دانشجوها بود؛ اگه برنامه سفر، پیکنیک یا مهمونی داشتیم، طوری بود که با درآمد دانشجوییمون جور باشه.
بعد از مدتی، عدهای از بچهها فارغالتحصیل شدن و زندگی کارمندی رو شروع کردن. درآمدشون هم چند برابر زمان دانشجویی شد. کم کم تو جمعهایی میرفتم که نصف دانشجو بودن و نصف کارمند. سبک مهمونیها و تفریحها هم کمکم عوض شدن و هزینهها بیشتر شد. همه اینها در حالی اتفاق میافتاد که کسی از ما بطور مستقیم نمیخواست بیشتر خرج کنیم؛ اطرافیان ما عوض شده بودن و حالا نُرم جدیدی شروع شده بود. نُرمی که با شرایط زندگی ما نمیخوند و به ما (دانشجوها) حس ناکافی بودن میداد.
اطرافیان ما رو ما اثر میگذارن. این اثر رو همه مسائل زندگی هست؛ انتخاب شغل، همسر، محل زندگی، زمان بچهدار شدن و... میگن ما برآیند پنج نفری هستیم که باهاشون رابطه نزدیکی داریم. اگه دغدغههای اونها با شرایط زندگی ما جور نباشه، کم کم نارضایتی از زندگی هم شروع میشه.
خیلی وقتها خودم رو تو شرایطی میبینم که از وضع زندگیام راضی ام، و بعد دنبال دلیلش که میگردم میبینم دارم با نُرمی کنار میام که دوستش ندارم. با یکم فکر کردن میبینم که این اثر تفکرات بقیه است که سایه انداخته رو تصمیمهای زندگیم. خیلی وقتها میبینم بلندپروازیهای گذشتهام رو دیگه ندارم، چون اون افکار هیجانانگیز که دائما تو سرم میان بین اطرافیانم اکو نمیشن و از بین میرن.
ولی اینها رو اینجا نمینویسم که اعتراض کرده باشم. مینویسم تا بگم اتفاقا از همین قضیه میشه بطور مثبت هم استفاده کرد؛ خودمون اطرافیانمون رو انتخاب کنیم.
اگه هدف خاصی داریم و میخوایم تو زمینهای پیشرفت کنیم، افرادی رو پیدا کنیم که تو همون زمینهها فعالن یا همون هدفها رو دنبال میکنن. سعی کنیم تو رفت و آمدهامون اونها رو بیشتر ببینیم و بیشتر کنارشون وقت بگذرونیم. بجای اینکه منفعل باشیم و اثر رفتار و نگرش بقیه رو تو زندگیمون کشف کنیم، خودمون با افرادی بگردیم که ایدهآلهای ما رو دنبال میکنن و باعث تشویق ما تو اون مسیر بشن. من اگه دلم میخواد شرکتی داشته باشم و کارآفرین خودم باشم، بهتره با چهار نفر دوست باشم که تو این زمینه فعال هستن. اگه دوست دارم مهارت خاصی رو یاد بگیرم یا تو فلان حوزه فعالیت کنم، بهتره با افرادی همصحبت باشم که هر روز همین هدفها رو دنبال میکنن.
یک زمانی همه تلاشم این بود که صداهای منفی رو از زندگیام حذف کنم. یواش یواش همه اونهایی که بهم حس عدم اعتماد به نفس میدادن کنار گذاشتم. وقتی این صداها تو زندگیام کمرنگ شدن، فهمیدم چه وزنهای رو تو تمام اون مدت با خودم میکشیدم. امروز که به اثر اطرافیان (یا peer pressure) آگاهترم، احساس میکنم همین هم دیگه کافی نیست. چرا از این قضیه بصورت مثبت و در راستای اهدافمون استفاده نکنیم؟
از زمان ورود به مقطع دکتری تو کنفرانسهای مختلف شرکت کردم. خیلی زود متوجه شدم وقتی از این سفرها برمیگردم، انرژیِ مضاعفی برای کار کردن و پیگیری ایدههام دارم. اینها بخاطر این نبود که با کار یا ارائه چشمگیری روبرو شده باشم. فقط به این خاطر بود که فرصتی میشد تا با افرادی صحبت کنم که با من همفکر و همنظر بودن و ایدههای مشابه داشتیم.
اثر اطرافین رو همه ما درک میکنیم. ولی نقش خودمون رو در شکل گیری اون نادیده میگیریم. اگه تو زندگی دچار سکون و بیتحرکی شدیم، شاید زمان اون رسیده که در اطرافیانمون بازنگری داشته باشیم. صداهای منفی رو تو زندگیمون محدود کنیم، و بگردیم تا افراد با ایدهآلهای مشابه خودمون پیدا کنیم.