توصیه میکنند که باید روحیه داشت و قوی ماند تا بیماری بگذرد و تمام شود. یکجور راحت و سرخوشی این را میگویند انگار که روحیه، قرص سادهای است که فقط باید حواست باشد صبح و ظهر و شام، بعد از غذا بخوری تا سرحال بمانی و مراحل درمان خود به خود طی شود. جالبترش توصیههای روحیهبخش توی این اوضاع و احوال کرونایی است. آنجایی که وقتی کلافه از قرنطینه خانگی و نیاز شدید به بازگشت به زندگی عادی هستی، باز هم توصیه به روحیه میشود و دلداری که الان وضعیت همه مردم دنیا همین است و باید بپذیری که فرقی با دیگران نداری.
این دلداریها آنقدر تکرار میشود و آنقدر پشتسر هم به گوش میرسد که از یکجایی به بعد، ترجیح میدهی سکوت کنی و قصه غصه دوری از زندگی که عادتت بوده و دوستش داشتی را برای خودت نگه داری. حتی میپذیری که روحیه میتواند قرص مکمل درمانی باشد که باید بخوری و خیالبافانه به همه آنهایی که میگویند روحیه داشته باش، لبخند مجازی بزنی و چیزی بگویی که خیالشان راحت باشد روحیه داری و قرصهایش را به موقع خوردهای. اما در واقعیت چیز زیادی برای کمک وجود ندارد؛ اوضاع و احوال کرونایی، انسانهای سالم در خانه را هم افسرده و خسته کرده و از آن بدتر، آنچه که به عنوان درمان برای یک بیمار با مشخصات بیماری سرطان وجود دارد، پروسه عجیبی است که در دفترچه راهنمایش افسردگی، کلافهگی و اضطراب، به عنوان عوارض داروها نوشته شده. همهچیز دست به دست هم داده تا چاه افسردگی دهانش را باز کند و تو را ببلعد. چارهای هم نیست. تجربه همین یکماهه به من میگوید اگر نپذیری و بخواهی با غمی که ناگهان حمله میکند بجنگی، چنان کلافهگی و عصبیتی به سراغت میآید که هزار بار بدتر از افتادن در آن چاه سیاه افسردگی است. در واقع تو مدام باید بین بد و بدتر انتخاب کنی و بد را بپذیری تا بدتری وجود نداشته باشد. به من باشد میگویم سرطان تمرین زندگی میان گزینههای بد و بدتر است. مدام باید ذهنت را شفاف و تمیز کنی تا ببینی کدام انتخاب از میان گزینههایی که هیچکدام خوشایند نیستند برایت آسانتر و راحتتر است. از همان لحظه اول، بین ترس آنچه که در آینده به سراغت میآید با واقعیت موجود، باید واقعیت موجود را بپذیری تا اوضاع و احوالت بدتر نشود. بعد دیگر بازی شروع میشود و انتخابها عجیب میشوند و قدرت پذیرش تو هم عجیبتر. مثلا به خودت میآیی و میبینی که داری به جراح میگویی بین جوانمرگی و از دست دادن عضوی از بدنت، گزینه دوم را انتخاب میکنی یا از آنکولوژیست میخواهی که بهجای پیچش جملهها، سرراست حرف بزند و اما و اگرها را کنار بگذارد و...
حالا شاید فکر کنید همه اینها قدرت میخواهد و همینها آدم را قوی میکند. اما راستش را بخواهید من میگویم اینها قدرت نیست؛ اینها اجبار و پذیرش چیزی است که زمانه سرراه آدمیزاد قرار میدهد و همین است که هست. در واقع این پذیرش است که باعث میشود تا آرام آرام به شرایط تازه زندگی عادت کنی و ناگهان چشم باز کنی و ببینی که حالا دیگر عادت کردی که در شرایط تازه زندگی، انتخابهایت سرراستتر و به نفع زندگی باشد و نه از دست رفتن. پذیرش بیماری، پذیرش ترس، پذیرش درد، پذیرش افسردگی و در نهایت پذیرش جا ماندن از زندگیای که آن بیرون در جریان است، کمک میکند تا به شرایط تازه عادت کنی و برعکس تصور آن بیرونیها که فکر میکنند مدام باید روحیه داشته باشی و لبخند بزنی، میدانی که دیگر قرار نیست که شاخ غول را بشکنی و کافی است تا خودت باشی و حتی قرار است که گریه کنی، داد بزنی و یکوقتهایی حتی شاکیترین آدم روی زمین باشی.
و خب، حدس بزنید که به جز بیمارهای سرطانی و اصلا هر بیماری با یک بیماری خطرناک، چه کسانی همچین تصوری درباره خودشان و زندگیشان دارند؟! اکثر آدمهای سالم روی کره زمین بدون هیچ بیماری خطرناکی.
بله، با بیماری و بدون بیماری، در نهایت همه شبیه به یکدیگر هستیم و شاید انتخابهای زندگی من بیمار، کمی سختتر باشد و دست و پای من را ببند، اما در نهایت، زندگی برای همه ما بازیها، شوخیها و مچگیریهای خاص خودش را دارد و به هرحال هرکسی سهم خودش را دارد و من از سهمم نمیگذرم، شما را نمیدانم...