دير فهميدم اما، سرطان بازی «از دست دادن» است. جفتپا میآید توی زندگیت تا از دست بدهی و با هر از دست دادن، بالا و پایین شوی. از همان لحظه اول، وقتی میفهمی که دیگر بدنت آن بدن امن همیشگی نیست و سلولها، چموش و سرخود شدهاند، حس امنیتی را از دست میدهی که دیگر هیچوقت به زندگیت باز نمیگردد؛ آن حس امن «من که سالمم» یا «من که چیزیم نیست» از بین میرود و تو برای همیشه میدانی ممکن است در یک لحظه خیلی ساده و روزمره زندگی، چیزی را بفهمی و کشف کنی که تمام آن امنیت را بگیرد و همهچیز را تغییر دهد. بعد آرام آرام چیزهای دیگری را از دست میدهی؛ گاهی به چشمت میآیند و گاهی هم نه. اما میدانی که در هر لحظه و هر مواجهه، باید با این از دست دادن کنار بیایی و یکجور انگار نه انگاری، یاد بگیری که باید بدون آن داشتههای قبلی به زندگی ادامه دهی و حتی جای خالیشان را هم از ذهنت پاک کنی.
اوایل این از دست دادنها ترسناک است، این دوری از خودآشنایی که اینهمه سال پشت و پناهت بوده و حالا ناگهان از دست میرود و چارهای هم جز از دست دادن نداری. اما کمی بعد، میبینی که همهچیز عادی شده. تو پذیرفتهای که زندگیت امن نیست، سلولهای تنت همراهی نمیکنند، همهچیز در بهترین حالت در زرورقی از درد و کلافهگی عوارض داروها پیچیده شده و از همه مهمتر، آن آدم سرپای مستقل نیستی. احتیاج و نیاز به کمک، توی چشمت میآید و ضعف، بدجوری خودنمایی میکند. حالا دیگر ممکن است برای یک جابهجایی ساده اشیا هم نیازمند کمک باشی و از همه عجیبتر اينکه این نیازمندی را بپذیری و باور کنی. بهت رسیدن به این مراحل هربار و هربار نفست را تنگ میکند، اما هربار سریعتر از دفعه قبل به مرحله پذیرش میرسی و بعد ادامه زندگی با فهرست پروپیمان از دست دادهها. راستش را بخواهید از یکجایی به بعد عادت از دست دادن، تنهایی دارایی معتبرت میشود و اینجاست که میفهمی نه تنها قواعد بازی را پذیرفتهای که به شکل جالبی، بازیگری ماهر و کاربلد شدهای. انگار که بدانی همهچیز به مویی بند است، روی مرز نازک بیم و امید قدم برمیداری و فقط تلاش میکنی تا خودت را به سمت محوطه امید بلغزانی و تلاش کنی تا در خلا همه چیزهایی که از دست رفته، این «امید» تنها داشته واقعیت باشد و روزنههای کوچک نورانیش، در انتهای سیاهی تونلی که گرفتارش شدی و چاره جز گذشتن از آن نداری، خودش را نشان دهد. برای همین است که عادت میکنی به ندیدن از دست دادنها، به حس نکردن و بیتفاوتی آنچه خالی میشود و نادیده گرفتن حفرهها. چارهای هم نیست؛ دست سرنوشت مسیر زندگیات را روی چنین لبه تیغی انداخته و تا وقتی همه هوش و حواست به آن روزنههای پرنور باشد، رهایی هم نزدیکتر است و حالا چه فرقی میکند که بعد از خروج از این سیاهی چه داری و چه نداری. مهم این است که سرسلامت بیرون بیایی و فرصتی پیدا کنی برای از نو ساختن،
از نو تعریف کردن و البته از نو
به دست آوردن.