دکتر میگوید:«فقط موهات میریزه» و پرستار، همان وقتی که دارم دراز میکشم روی تخت و موهایم را جمع میکنم بالای سرم، میگوید:«اینا رو کوتاه کن، اذیت میشی». هیچکدام اما از دردهای بعدی نمیگویند. از بولدوزر که قرار است توی تنم روشن شود و استخوان به استخوان، رگ به رگ و سلول به سلول را بتراشد. نمیگویند هورمونها ممکن است جوری درهم و برهم ترشح شوند که شبیه یک بچه پنجساله برای سوپی که دوست ندارم اشک بریزم و همزمان برای اینکه نمیدانم چه شده و چه بلایی سرم آمده، داد بزنم و فقط بخواهم تنهایم بگذارند. اینها را هیچکس نمیگوید. نه دکتر حرفی میزند، نه پرستارش و نه حتی دوستهایی که پیش از این شیمیدرمانی شدند و آشنا هستند. انگار یک قانون نانوشته است: بگوییم اذیت میشود، اما نگوییم چقدر و چطور که دردش کمتر باشد. اما درد کمتر نمیشود. بولدوزر چند روز متوالی در تنم روشن است و از رگ و پی میرسد به روان و توی ذهنم روشن میشود. بند بند آنچه تا امروز سعی کردم بسازم و سالم نگه دارم را پاره میکند. همه ترسهای مخفی شده را میکشد بالا، همه خاطرهها را شخم میزند، هر نشانهای از گذشته که میتواند الان و این لحظهام را کلافه و مضطربتر کند بیرون میکشد و بعد هی گاز میدهد و جلوتر میرود و عمیقتر میکند. زیرورو میشوم. نه در تنم نشانی از آن آدم قبلی باقی میماند و نه در روانم. روز چهارم یا پنجم، وقتی به چشمهایم توی آیینه نگاه میکنم غریبهای را میبینم که هیچوقت توی این ۳۶ سال ندیدم. نگاه منگ و گنگ توی آیینه از من میپرسد که تا کجا قرار است درد بکشی و چقدر مانده تا تمام شود. جوابی برایش ندارم. گفتهاند که قرار است آرامتر شوم اما مگر بقیه حرفها دقیق بوده که این یکی هم باشد؟! نمیدانم. این سوال را مدام از خودم میپرسم و بعد میروم سروقت نسخههای پیشنهادی. تا دلتان بخواهد توصیه دارم که چی بخورم و چی نه. برای حالت تهوع لیمو یخزده خوب است و برای کمک به مرگ سلولهای سرطانی هرچه که رنگ قرمز و نارنجی و بنفش باشد. هزار نسخه و دستورالعمل هست که مامان موبه مو اجرا میکند اما برای من ترسیده، هیچ نسخهای نیست. دکتر نگفته که وقتی خودت را گم کردی چه کار کن و جایی هم ننوشته که وقتی ترسناکترین تجربه درمانی طی میکنی، چطور باید به خودت آرامش بدهی و آن روحیه لعنتی که میگویند پنجاهدرصد عامل بهبود و رسیدن به سلامتی است حفظ کنی. هیچکس اینها را نگفته، سلبریتیهای رهایی یافته از سرطان لبخندها و ما میتوانیم را نثار آدم میکنند. دوستها و نزدیکتر از روحیه قوی و دختری که مستقل است میگویند و دکتر و پرستار هم همینکه موقع تزریق آریتمی قلبی نداشتی و میتوانی بروی خانه تا ۲۰ روز بعد برایشان کافی است. کسی چیزی نمیگوید و انگار منهم نباید بگویم. باید ساکت شوم ادای مبارزی را دربیاور که در سکوت به جنگ رفته. اما سرطان دیگر برای من مبارزه نیست. یک بازی ترسناک است که دلم میخواهد هرچه زودتر مرحله به مرحلهاش را رد کنم و غول مرحله آخر که تمام شد، همهچیزش را جمع کنم و از زندگیم بندازم بیرون. دلم میخواهد حرف بزنم اما همان بولدوزر آنقدر کلافهام میکند که واژهها توی دهانم کنار هم نمیآیند و موقع تایپ هذیانهای پراکندهای هستند شبیه اولین انشاهای روزنامهنگاریم. مسیجها را نمیخوانم، تلفنها را جواب نمیدهم و میگذارم انقدر بگذرد تا به خود ترسیده و گیجم عادت کنم؛ به تصویر غریبهای که حالا مجبور است آرام آرام بفهمد که این موهایی که توی دستش میآیند تلخترین و سختترین قسمت این بازی نیستند و وارد مسیری شده که معلوم نیست تا پایان این بهار با او چه میکند و از او چه میسازد و فعلا فقط باید به دستورالعمل و نسخه همیشگی زندگی، روی امواج دراز بکشد و تن به موج بسپارد تا به وقتش سر از ساحل دربیاورد.