مهدی شادمانی، فرهفاموری و حالا امیر راعیفر، اینها یک نام ساده نیستند. اينها جانهای گرم و روشنی بودند که رفیق و آشنا میشناختمشان و حالا دیگر نیستند. هر سه نفر با بیماری سرطان درگیر بودند و از رفاقت نزدیکم با فروه و مهدی و آشنایی دور با امیر، شهادت میدهم که هرسه، عاشق زندگی بودند. فروه رنگیترین زنی بود که در زندگی دیدم و تصویرش توی ذهنم، دختری است که حوالی سال ۸۴ و ۸۵ با موهایی به رنگ سبز و آبی و لباسهایی رنگارنگ توی کافه «ماگ» خیابان جردن شناختم و بعدتر رفیق شدیم و رفاقت را کش دادیم تا وقتی که دیگر نتوانست با بیماری سر کند و یک روز پاییزی همهچیز را پشتسر گذاشت و رفت. قصه مهدی، قصه همکاری و رفاقت بود. از روزنامه «آیندهنو» همکار شدیم و ناگهان رفقایی که ممکن بود مدتها از یکدیگر بیخبر باشند اما به محض دیدار تازه یا یک گپ تلفنی، انگار نه انگار که دوری سایه انداخته و همهچیز در رفاقت ساده، زنده و گرم بود. مهدی عاشق زن و بچهها و زندگیاش بود و هنوز که هنوزه نامش برای من با عاشقانههایی که برای «خدا» مینوشت و اعتقاد و عشقش به امام حسین، گره خورده است. امیر راعیفر را در توییتر میدیدم، برایم کامنتهای شوخ و شنگ میگذاشت و تا همین پنجشنبه که رفقایش را عزادار کند، نمیدانستم که سرطان دارد. دو روز است که دوستانش از خندهها و عشق و امیدش به زندگی مینویسند و قدرتی که در مبارزه با بیماریاش داشت و دو روز است که ذهن من از این اسامی و یاد خاطرههایشان خالی نمیشود. دو روز است که به تناقضهای این زندگی فکر میکنم و کنایههای عجیبش توی قصه زندگی آدمها. به عشق و جوانی و امیدهای از دست رفته زندگی این آدمها نگاه میکنم و دریغ و حیف از دست رفتنشان. باورش برایم سخت است که سرنوشت دست آدمهایی را از زندگی کوتاه کند که عاشقانه به آن دل بسته بودند. آدمهایی که ارزش و منزلت زندگی را میدانستند و برعکس بسیاری از همنوعان خود، زندگی را با تمام خوبیها و بدیهایش، خوشیها و ناخوشیهای طلب میکردند. من ندیدم که این آدمها چه در روزهای سلامت و چه در روزهای بیماری، طلب دیگری جز زندگی و زنده ماندن داشته باشند. دوستان زیادی دارم که به رسم ناخوشیها، از خستهگی و ناتوانی برای ادامه میگویند یا حتی طلب «مرگ و تمام شدن این زندگی» را دارند. اما عجیب است که سرنوشت و تقدیر دقیقا میرود سراغ آنهایی که عاشقتریند. انگار که بخواهد پیاله عشق آنها را محک بزند، روغن داغ میریزد کف دستشان و میگوید پر کنین پیاله را تا ببینم تا کجا طاقت صبر دارید و این پیاله چقدر ظرفیت دارد. تلخ است که چنین تصویری از زندگی رفقایم در ذهن دارم اما از آن تلختر میدانید چیست؟! درک و لمس درد و رنجی که آنها به جان خریدند. من، حالا دیگر میدانم که دوستانم، در تمام آن روزهایی که دل نگران درد و رنجشان بودم، و البته هیچ تصوری دقیقی از آن نداشتم، چه چیزی را به جان دیدهاند. حالا میدانم آن التهاب و درد اولیه بعد از تزریق دارو چه معنایی دارد و آن ترسهای لحظهای از همه «نکند جواب ندهدها» یعنی چه. میدانم ماندن در ناآگاهی «بعد چه میشود» چه حسی میسازد و میفهمم که تلاش برای پشتسر گذاشتن همه اینها و به آینده امیدوار ماندن، چه میزان قدرتی لازم دارد. حالا دیگر من از همه اینها خبر دارم چون دقیقا جایی ایستادم که دوستانم ایستاده بودند. میدانید، دانستن اینها چیزهایی نیست که آدم از زندگی طلب کند اما دانشی سرراهم قرار گرفته که نمیتوانم نسبت به آن بیتفاوت باشم. راستش را بخواهید حالا دیگر میدانم که آن آدم سالمی که من بودم هیچ درکی از وضعیت دوستان بیمارش نداشته و ای کاش ذرهای از آنچه که حالا میدانم، در آن گذشته نه چندان دور میدانستم. اما من چیزی نمیدانستم و ناآگاهی طبیعی از عدم یک تجربه زیسته مشترک، حسرت یک همراهی و همدلی واقعی را برای رفقای از دست رفتهام بهجا گذاشته است. حسرتی که دیگر کاری برای آن از دستم برنمیآید و نمیتوانم به فروه بگویم که حالا دیگر میفهمم که وقتی از تغییر بعد از تجربه درد حرف میزند یعنی چی و به مهدی لبخند بزنم و برایش تعریف کنم آن خدا رو شکر از ته دل را کجا و چطور تجربه کردم یا برای امیر در توییتر مسیج بزنم و بگویم حالا دیگر میدانم چطور میتوانست توی توییتر کامنتهای شوخ و شنگ بگذارد و درباره «سرطان» شبیه یک تجربه بنویسد. من این فرصت را از دست دادهام اما یک فرصت در اختیارم هست تا قصه خودم را آنقدر دقیق و شفاف روایت کنم تا خواندنش نه تنها به آنهایی که شبیه به من درگیر این بیماری هستند، که به همه آنهایی که شبیه به گذشته من چیزی از آن نمیدانند، تصویری واضحتر بدهد.