حوصله حرف زدن ندارم. مسيجها و زنگهای دوست و رفیق را نگاه میکنم و «چطوری؟» های آنطرف خط را بیجواب میگذارم. ۲۴ ساعت است که در هپروت گیجی سنگینترین داروهایی که بدنم به خودش دیده، معلقم و تازه میشنوم و میبینم که از داروهای من سنگینتر و سختتر هم بوده و تجربه شده. راستش را بخواهید نه نتیجهگیری فلسفی خاصی از این وضعیت دارم و نه دریافت ویژهای. اصلا به من باشد میگویم همه آن فیلمهایی که تا به حال درباره بیمارهای سرطانی دیدیم و اینکه طرف روی تخت و سرم به دست با سر تراشیده لبخند میزند و به کشف و شهود خاصی میرسد، دروغ است. بگذارید خیالتان را راحت کنم، کشف و شهود و لبخند و نتیجهگیریهای خاص همه برای بعد از گذر از این مرحله است.
توی این مرحله هیچ چیز به کمک نمیاد. یا باید شبیه وقت تزریق دارو وسط جماعت دیگری از بیمارهایی شبیه خودت باشی که بدانی تنها نیستی و دردت، فهمیده میشود یا پتو را بکشی روی سرت و به روی خودت نیاوری که آدمهای نگران، چطور هرازگاهی در اتاق را باز میکنند و یواشکی به تو کلافه از همهچیز نگاه میاندازند. راهحل میانهای وجود ندارد. باید صبوری کنی تا بدنت خودش درگیر شود و خودش با کمک داروها از شر سلولهای پیر و خسته سرطانی رها. باید صبوری کنی به امید دو سه روز بعدتر که میگویند حالت بهتر میشود و به زندگی عادی برمیگردی و بیست روز بعد، دوباره همین تجربهها را تکرار کنی تا دکتر بالاخره بگوید که تمام است و از دسته بیمارهای سرطانی خاص، پریدهای توی دسته آدم سالمها.
لحظه هیجانانگیزی باید؟! شاید. میدانید گذشتن از بیماریهای سخت شبیه بقیه اتفاقهای دیگر زندگی نیست که وقتی به خوبی و خوشی تمام شد، هیجانزنده باشی. منظورم را اشتباه نگیرد، این نیست که خوشحالی ندارد، دارد. اما رد زخم و دردی که روی جان خسته میماند، بسیار دیرتر از خود بیماری از بین میرود. دکتری میگفت استرس فیزیکی بیماری را نباید فراموش کرد. این یعنی به جز این روانی که درگیر درد میشود و تاب آوردن و مبارزه کردن، بدنی هم هست که همان استرس و اضطراب را تجربه میکند و سوای تحمل داروها و جراحیها و... شبیه روح و روان آدمی خسته میشود.
اینها چیزهایی نیست که تا بیماری به سراغت نیاید بخواهی بدانی و به سراغش بروی. اما بیماری که میآید همهچیز در ابعاد آن شکل میگیرد و تازه مسیر همهچیز عوض میشود و باید کجدار و مریض تجربه کنی، بپذیری و بخشی از خودت کنی. شاید اصلا برای همین است که اینهمه آدم در تمام این سالها با سرطان روبه رو بودند و هستند و تجربه هیچکدام شبیه آن دیگری نیست و دریافتشان هم همینطور. شاید برای همین است که پزشک وقت تمام شدن سرم، بدون توصیه خاصی جز اینکه سعی کن غذا بخوری، تو رو میفرستد خانه و به میزان تابآوری و گذر از پیچهای سخت بیمارش بیشتر امیدوار میماند تا دارویی که در بدن هر بیمار، قصهای تازه
برای گفتن دارد.